ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

جزوۀ آرایه های ادبی

دوستان علمی کاربردی و دانشگاه علامه، جزوۀ ارایه های ادبی را می توانید در زیر مشاهده کنید، گرچه کامل نیست اما راهنماست. جزوه را جتما همراه خود داشته باشید بخصوص دوستان علمی کاربردی، در کلاس درباره اش صحبت می کنیم. این جزوه کمی هم نکات دستوری دارد. 

به نام خدا

ž           

آرایه های ادبی

سجع: آوردن کلمات هم وزن، هم قافیه یا هم وزن و هم قافیه در پایان جملات قرینه است. در سجع کلمات آخر جمله ای قرینه در وزن، آخرین حرف اصلی (حرف روی) یا هر دو یکسان هستند. حرف روی آخرین حرف اصلی در حروف قافیه است که در دو کلمه ای که قافیه هستند، یکسان است:

مرا عهدی ست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

1.       سجع متوازن

کلماتی که سجع در آنها وجود دارد در وزن (تعداد هجاها) یکسان اما در حرف روی مختلف هستند:

فلان را اصلی است پاک و طینتی است صاف، دارای گوهری است شریف و صاحب طبعی است لطیف.

2.       سجع مطرّف

کلمات در حرف روی یکسان و در وزن متفاوت هستند:

الهی بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن.

3.       سجع متوازی

در این نوع سجع، هم تعداد هجاها و هم حرف روی در کلمات سجع دار، یکسان است. این سجع، خوش آهنگ ترین سجع است.

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس است.

جناس: آوردن دو یا چند کلمه در شعر یا نثر که در نوشتن و تلفظ به تحقیق (قطعاً) یا به تقریب (تقریباً) یکسان اما از نظر معنی متفاوت باشند. این صنعت خود به چند گروه تقسیم می شود: جناس تام - جناس ناقص

جناس تام: در این جناس، دو کلمه در حروف و تلفظ یکسان هستند اما در معنی متفاوت:

ž            بهرام که گور می گرفتی همه عمر

ž            دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

ž            آفرین جان آفرین پاک را

ž            آن که جان بخشید و ایمان خاک را

جناس ناقص: دو کلمه، حروف مشترک دارند اما در حرکت یا حروف اندکی متفاوت هستند. این جناس خود چند شاخه می شود:

ž            جناس ناقص حرکتی - جناس ناقص اختلافی - جناس ناقص افزایشی

جناس ناقص حرکتی: دو کلمه در نوشتن یکسان اما در حرکت (تلفظ) متفاوتند:

ž            مکن تا توانی دل خلق ریش

ž            و گر می کُنی، می کنی بیخ خویش

جناس ناقص اختلافی: در این نوع جناس، کلمات تنها در یک حرف اختلاف دارند:

ž            تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

ž            لیک کس را دید جان دستور نیست

ž            شرار و شراب/ خیل و خیر

جناس ناقص افزایشی: یکی از دو کلمه نسبت به دیگری حرفی اضافه تر داشته باشد:

ž            شرف مرد به جود است و کرامت به وجود

ž            هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود

ž            ساز کن مطرب به یاد خسرو مسعود، عود

ž            باده ده ساقی چو فر مملکت افزود، زود

مراعات نظیر: آوردن مجموعه ای از کلمات است که با هم تناسب دارند:

ž            هر تیر که از چشم چو بادام تو جست

ž            در خسته دلم چو مغز در پسته نشست

ž            بادام، پسته و مغز با هم مراعات نظیر دارند

تلمیح: عبارت است از آوردن کلمه یا کلماتی که حدیث، داستان یا واقعه ای را به یاد خواننده آورد به گونه ای که با آوردن این یک یا چند کلمه، تمام داستان یا واقعه تداعی شود:

ž            من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت،دانستم

ž            که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را

ž            تلمیح به داستان حضرت یوسف (ع)

بین ارکانی که تلمیح را بوجود می آورند، آرایۀ مراعات نظیر وجود دارد. در نمونۀ بالا بین  «حسن، یوسف و زلیخا» مراعات نظیر وجود دارد.

واج آرایی: واج آرایی عبارت است از تکرار یک واج (صامت یا مصوت) در کلمات یک مصراع، بیت یا عبارت به گونه ای که کلام را آهنگین کند و تأثیر کلام را بیشتر کند:

-         فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب

           چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوان یغما را

-         شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

           کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

حس آمیزی: آمیختن حس ها با یکدیگر یا بکار بردن آنها به جای یکدیگر است:

ž            ببین چه می گویم.

ž            بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهرۀ مادرم نوسان می کند.

تشبیه: کسی یا چیزی را در صفت یا صفاتی به کسی یا چیز دیگری مانند می کنند. در این آرایه چند بخش وجود دارد:

مشبه: کسی یا چیزی که تشبیه می شود.

مشبه به: آنچه مشبه را به آن تشبیه می کنند.

وجه شبه: ویژگی و صفت مشترک میان مشبه و مشبه به.

ادات تشبیه: کلمه ای که رابطۀ تشبیه را برقرار می کند.

ž            آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

ž            زندگی من چو جویبار غریبی

ž            در دل این جمعه های ساکت متروک.

ž                                                                       فروغ

ž            همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر.

ž                                                                         نیما

ž            در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟

ž            نقطۀ دوده که در حلقۀ جیم افتاده ست

ž            دل من نه مرد آن است که با غمش برآید

ž            مگسی کجا تواند که بر افکند عقابی

ž           

استعاره: زیرساخت آن تشبیهی است که مشبه یا مشبه به آن حذف شده باشد. استعاره نوعی مجاز است به علاقۀ مشابهت. در استعاره معمولا قرینه ای به نام قرینۀ صارفه وجود دارد یعنی کلمه ای که خواننده یا شنونده را متوجه می کند که لفظ مستعار در معنی حقیقی خود بکار نرفته است.

شیر وارد میدان جنگ شد. شیر استعاره از فردی شجاع است. میدان جنگ قرینۀ صارفه است.

ž            هزاران نرگس از چرخ جهانگرد

ž            فرو شد تا برآمد یک گل زرد

انواع استعاره: استعارۀ مصرحه (آشکار) - استعارۀ مکنیه (پنهان)

استعاره مصرحه: در استعارۀ آشکار، مشبه به می آید و مشبه حذف می شود:

ž            ژاله از نرگس فروبارید و گل را آب داد

ž            وز تگرگ نازپرور مالش عناب داد

استعاره مکنیه: در استعارۀ پنهان، مشبه می آید و مشبه به حذف می شود:

ž            و پیدا نکردم در آن کنج غربت

ž            بجز آخرین صفحۀ دفترت را

تشخیص: استعارۀ مکنیه ای که مشبه به آن انسان باشد، تشخیص است:

ž            - ایوان تهی ست و باغ از یاد مسافر سرشار.

ž            - گلبرگ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.

ž            - لب های جویبار، لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

منادا قرار دادن، متعل به انسان است.

ž            ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

ž            مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش

ž             

مجاز: بکار بردن واژه در غیر معنی حقیقی آن است. در این آرایه باید:

بین کلمۀ اصلی و کلمه ای که به جای آن بکار می رود، تناسب و ارتباط وجود داشته باشد. همچنین باید قرینه ای وجود داشته باشد تا خواننده یا شنونده از روی آن بتواند مجاز را تشخیص دهد. این قرینه کمک می کند تا خواننده دریابد که واژه ای که مجاز دارد در معنای غیر اصلی خود بکار رفته است:

ž            و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی

ž            خاک از شیشۀ آن پیدا بود.

آنچه سبب می شود بتوان کلمه ای را به جای کلمۀ دیگر بکار برد علاقه نام دارد. مجاز علاقه های متفاوتی دارد:

ž            1. ظرف و مظروف (محل و حال)

ž            پیاله نوش و غم مخور

ž            2. مظروف و ظرف (حال و محل)

ž            گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است

ž            3. جزء و کل

ž            غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

ž            مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

ž            4. کل و جزء

ž            دستور دادند سر او را بتراشند.

ž            5. سبب و مسبب

ž            سر انجام از آن کار سیر آید او

ž            اگرچه ز بد سیر دیر آید او

ž            6. علاقۀ جنسیت

ž            بدان آهن که او سنگ آزمون کرد

ž            تواند بیستون را بی ستون کرد

کنایه: جمله یا عبارتی است که معنای ظاهری ان مورد نظر گوینده اش نیست. تفاوت کنایه با استعاره و مجاز :

 1. استعاره و مجاز در کلمه اتفاق می افتد اما کنایه در جمله یا عبارت.    2. در استعاره تنها معنای استعاری و در مجاز، تنها معنای مجازی در جمله معنادار است اما در کنایه معنای ظاهری و باطنی هر دو می تواند درست باشد.

درِ خانۀ فلانی باز است کنایه از مهمان نوازی شخص است اما می توان در واقع باز بودن در خانه اش را نیز در نظر گرفت. 

نکات دستوری

ترکیب وصفی: اگر اسمی به صفت اضافه شود، آن اسم، موصوف نام دارد. ترکیب حاصل، ترکیب وصفی یا اضافۀ توصیفی است. کلاس بزرگ: بزرگ صفت و کلاس موصوف است.

انواع ترکیب های اضافی (اضافه ها)

زمانی که اسم به اسم دیگری اضافه شود، اسم نخستین را مضاف و اسم دوم را که با کسره به آن اضافه شده است، مضاف الیه می گویند.

نکته: مضاف الیه و صفت در جمله نقش هستند اما مضاف و موصوف نقش نیستند و باید در جمله نقشی بگیرند.

دیروز طوفان شدیدی شیشۀ پنجره را شکست. طوفان شدید ترکیب وصفی است؛ در جمله طوفان (موصوف) نقش فاعل و شدید نقش صفت را دارد. شیشۀ پنجره ترکیب اضافی است؛ در جمله شیشه (مضاف) نقش مفعول و پنجره نقش مضاف الیه را دارد. 

 چندین نوع اضافه وجود دارد:

  1. اضافۀ ملکی: مضاف جزو املاک و متعلقات مضاف الیه است و معمولا قابل خرید و فروش.  دفتر من.
  2. اضافۀ تخصیصی : در این اضافه، مضاف مخصوص مضاف الیه است. مانند رنگ شیشه، پنجرۀ کلاس.
  3. اضافۀ بیانی: در این نوع اضافه، مضاف الیه، جنس یا نوع مضاف را بیان می کند. مانند: لباس پشم، جام طلا. مضاف الیه با وجود اسم بودن، معنای صفت را دارد: لباس پشم: لباس پشمی و ...
  4. اضافۀ تشبیهی: بین مضاف و مضاف الیه رابطۀ شباهت و همانندی وجود دارد، یعنی یکی را به دیگری تشبیه می کنند: لب لعل (لعل لب)، سرو قد (سرو قد)
  5. اضافۀ استعاری: مضاف در غیر معنی حقیقی خود به کار می رود. یعنی از زیرساخت تشبیهی استعاره، مشبه به حذف شده و یکی از لوازم آن باقی مانده است. مانند: دست روزگار، چنگال مرگ (دست روزگار میان ما جدایی افکند.)

نکته: تفاوت اضافۀ استعاری و تشبیهی: در اضافۀ تشبیهی، مشبه و مشبه به هر دو ذکر می شوند اما در اضافۀ استعاری مشبه می آید اما مشبه به ذکر نمی شود و به جای آن، یکی از اجزاء مشبه به می آید: دست روزگار: روزگار مانند انسانی است. مشبه: روزگار،  مشبه به: انسان

6.       اضافۀ اقترانی: میان مضاف و مضاف الیه، همراهی و مقارنت وجود دارد.

دست ادب بر سینه نهادم.   دست (همراه با/به عنوان) ادب.                     با دیدۀ احترام به من می نگریست.

تفاوت اضافۀ استعاری و اقترانی:

الف) در اضافۀ استعاری اصل بر تشبیه است، تشبیهی است که یک سوی آن ذکر نشده است اما در اقترانی تشبیهی در بین نیست.

ب‌)   در اضافۀ استعاری، تکیه و تأکید بر مضاف الیه است یعنی در «دست روزگار» روزگار مهم است و با حذف دست مفهوم جمله اشتباه نمی شود. اما در اضافۀ اقترانی غرض بیشتر در مضاف است و با حذف مضاف، مفهوم جمله اشتباه می شود. «دست ادب بر سینه نهادن» دست بر سینه نهادن ، منظور است. 

7.       اضافۀ بنوت (فرزندی). اسم فرزند بر اسم پدر یا مادر اضافه می شود. حسین علی

بدل: اسم یا گروه اسمی است که پس از اسم اصلی می آید تا توضیحی به آن اضافه کند. بدل، اسم، عنوان، شهرت، شغل و موقعیت اجتماعی یا نام دیگر یا توضیحی برای نام پیش از خود است:

زهرا، خواهر بزرگم، همین امروز از سفر آمد.

رضا نجار گذر ما آمد.

بدل را می توان از جمله حذف کرد.

متمم: در این مورد، اسم همراه حرف اضافه می آید و آن را مفعول غیر صریح یا بواسطه می گویند. (افعالی را که به همراه متمم می آیند و معنی آنها بدون متمم تمام نمی شود را افعال گذرا به متمم می گویند).

دانشجو به مطلب مهمی می اندیشید.

افعالی مانند: پرداختن (به)، چسبیدن (به)، ترسیدن (از)، رنجیدن (از)، جنگیدن (با) و ...

فاعل: در جمله های فعلی وجود دارد و برای تشخیص آن باید از فعل پرسید «چه کسی» یا «چه چیزی» فعل را انجام داده است. دیروز دیر به دانشگاه رسیدم. عمل دیر رسیدن را چه کسی انجام داده است؟ من

مفعول: همان مفعول بی واسطه یا صریح است. مفعول در جمله هایی می آید که فعل آنها متعدی است. (امروزه افعال متعدی را فعل گذرا به مفعول می گویند) باید از فعل جمله پرسید که «چه کسی را» یا «چه چیزی را» تکالیف کلاسی را به خوبی انجام ندادم.   چه کسی را یا چه چیزی را انجام ندادم؟ تکالیف را

 قید: کلمه یا کلماتی هستند که فعل یا جمله را توصیف می کند. در دو مثال بالا دیر و به خوبی قید هستند.

ندا: مورد خطاب قرار دادن است. شخص یا شیء با کلمات و حروفی مانند یا، ایا، ای، ا و ... مورد خطاب قرار می گیرند. به این کلمات یا حروف، کلمات و حروف ندا و به شخص یا شیء خطاب شده، منادا می گویند.

تمییز: برخی فعل ها حتی با وجود داشتن مفعول نیز کامل نمی شوند و به کلمۀ دیگری نیاز دارند تا آنها را کامل کند. فعل هایی مانند نامیدن، شناختن، دانستن و ... . در حقیقت تمیز کامل کنندۀ فعل است و در دستور جدید به آن متمم اجباری فعل می گویند.  او را دانشمند می دانستند. دانشمند تمیز است زیرا فعل را از ابهام خارج می کند.

قابوسنامه - متن کلاسی

این متن متعلق به دوستان دانشگاه علمی کاربردی در ساعت 13:30-16 است. 

قابوسنامه

اما با بی خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی خرد از دشمن بخرد بتر بود که دوست بی خرد با دوست از بدی آن کند که صد دشمن با خرد با دشمن نکند. و دوستی با مردم هنری و نیک عهد و نیک محضر دار تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند. و تنهایی دوستردار از هم نشین بد، چنانکه من گویم:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه اندوه من خوری و نه اندوه خود
هم جالس بد بودی تو رفته بهی
تنهایی به بسی زهم جالس بد

و حق مردمان و دوستان بنزدیک خویش ضایع مکن تا سزاوار ملامت نگردی که گفته اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند : یکی ضایع کننده حق دوستان و دیگر ناشناسنده کردار نیکو. بدانکه مردم را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شاید یا نه: یکی آنکه دوست او را تنگ دستی رسد چیز خویش ازو دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد تا آن وقت که با دوستی وی ازین جهان بیرون شود او فرزندان آن دوست را و خویشاوندان و دوستان آن دوست ر ا طلب کند و بجای ایشان نیکی کند.
و هر وقت بزیارت تربت آن دوست رود و حسرتی بخورد هر چند آن نه تربت آن دوست او بود، چنانکه سقراط را شنیدم که همی بردند تا بکشندش که ویرا الحاح کردند که: بت پرست شو، وی گفت: معاذالله که من صنع صانع خویش را پرستم، ببردند تا بکشند.
قومی شاگردان با وی همی رفتند و زاری همی کردند چنانکه رسم باشد. پس ویرا پرسیدند که: ای حکیم اکنون دل خویش بکشتن نهادی بگوی تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنان باشد که مرا باز یابید هر کجا که شما را باید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم چه قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار ، بر دوستان بامید دل مبند که من دوستان بسیار دارم، دوست خاصه خویش خود باش و از پیش و پس خویشتن خود نگر و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش چه اگر هزار دوست باشد ترا از تو دوستر ترا کس نه بود.
و دوست را بفراخی و تنگی آزمای بفراخی حرمت و بتنگی سود و زیان. و دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد ویرا جز آشنای خویش مخوان چه آن کس آشنا بود نه دوست.
و با دوستان در وقت گله همچنان باش که در وقت خشنودی و بر جمله دوست آنرا دان که ترا دوست دارد. و دوست را بدوستی چیزی میاموز که اگر وقتی دشمن شود ترا آن زیان دارد و پشیمانی سود نکند. و اگر درویش باشی دوست توانگر طلب مکن که درویش را خود کس
دست نباشد خاصه توانگران. و دوست بدرجه خویش گزین و اگر توانر باشی و دوست درویش داری روا باشد. اما در دوستی مردمان دل استوار دار تا کارهای تو استوار بود ولکن اگر دوستی بی جرم دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش و نیز از دوست طامع دور باش که دوستی او با تو بطمع باشد نه بحقیقت.
و با مردم حقود هرگز دوستی مدار که مردم حقود دوستی را نه شاید از آنکه حقد هرگز از دل حقود بنشود چون همیشه آزرده و کینه ور باشد دوستی تو اندر دل وی محکم نباشد و بر وی اعتماد نه بود. و چون حال دوست گرفن بدانستی آگاه شو از حال و کار دشمن، اندیشه کن درین معنی. 

سخن را دو روی است، یکی نیکو و یکی زشت،سخن که به مردم نمایی بر روی نیکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه ی تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن دانند نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش. و سخن بود که بگویند به عبارتی که از شنیدن آن روح تازه گردد و همان سخن به عبارتی دیگر توان گفتن که روح تیره گردد.

حکایت :

چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید، بر آن جمله که پنداشتی که همه ی دندانهای او از دهان بیرون افتادی به یک بار. بامداد معبری را بیاورد و پرسید که : «تعبیر خواب چیست؟» معبر گفت :«زندگانی امیر المومنین دراز باد ! همه اقربای تو پیش از تو بمیرند، چنان که کس از تو باز نماند.» هارون گفت : «این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه قرابات من پیش از من، جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟»

خوابگزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی گفت. خوابگزار گفت : «بدین خواب که امیر المومنین دید، دلیل کند که خداوند، دراز زندگانی تر بود از همه قرابات خویش» هارون گفت : «طریق العقل واحد». «تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت تا عبارت بسیار فرق است. این مرد را صد دینار بدهید.»

پس، پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی بر روی نیکوتر باید گفتن تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان. اگر گویی و ندانی، چه تو و چه آن مرغک که او را طوطک خوانند که وی نیز سخن گوی است، اما نه سخندان است. و سخنگوی و سخندان آن بود که هر چه گوید مردمان را معلوم شود تا از جمله ی عاقلان بود و گر نه چنین باشد، بهیمه ایی باشد مردم پیکر.

سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از آن دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر تا درِ آموختن بر تو گشاده گردد. و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن تو را معلوم نگردد.

و سخن یک گونه مگوی، با خاص، خاص و با عام، عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد و اگر چه سخندان باشی، از خویشتن کمترِ آن نمای که دانی تا به وقت گفتار و کردار پیاده نمانی و بسیار دان و کم گوی باش نه کم دانِ بسیار گوی، که گفته اند: «خاموشی، دوم( نوعی) سلامتی است و بسیار گفتن، دوم بیخردی. از آنکه بسیارگوی اگر خردمند باشد، مردمان عامه او را از جمله ی بیخردان شمرند. اگر چه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد، مردمان خاموشی او را از جمله ی عقل دانند.

هر چند پاک روش و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی تو بر تو، کسی نشنود و بکوش تا ستوده ی مردمان باشی نه ستوده ی خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که به کار آید تا آن سخن بر تو وبال نگردد.

قابوسنامه- متن کلاسی

این متن متعلق به دوستان دانشگاه علمی کاربردی در ساعت 11-13:30 است. 

قابوسنامه

ای پسر هر چند توانی پیر عقل باش. نگویم که جوانی مکن لکن جوانی خویشتن دار باش. و از جوانان پژمرده مباش که جوان شاطر نیکو بود و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از جاهلی بلا خیزد. بهره ی خویش به حسب طاقت خویش از روزگار خویش بردار که چون پیر شوی خود نتوانی و هرچند جوان باشی خدای را _ عزوجل_ فراموش مکن و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه به پیری بود نه به جوانی و بدان که هر که زاد بمیرد چنان که شنودم:

 به شهری مرو درزای بود بر در دروازه ی گورستان دکان داشت.و کوزه ای در میخی اویخته بود و هوس انش داشتی که هر جنازه ای که از ان شهر بیرون بردندی وی سنگی اندر ان کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها بکردی که چند کس را بردن. وباز کوزه تهی کردی و سنگ همی درافکندی تا ماهی دگر.تاروزگار برامد ازقضا درزی بمرد. مردی به طلب درزی امد وخبر مرگ درزی نداشت. در دکانش بسته دید همسایه را پرسید که این درزی کجاست که حاظر نیست؟ همسایه گفت: درزی نیز در کوزه افتاد.

 اما ای پسر هوشیار باش و به جوانی غره مشو به هر حالی که باشی اندر طاعت و معصیت از خدا _ عز و جل_ یاد همی کن و آمرزش همی خواه و از مرگ همی ترس تا چون درزی ناگاه در کوزه نیوفتی با بار گناهان بسیار . و همه نشست و خاست با جوانان مدار . با پیران نیز مجالست کن. و رفیقان و ندیدمان پیر و جوان امیخته دار تا جوانان اگر در مستی

جوانان محالی کنند و گویند پیران مانع ان محال شوند . از آن که پیران چیز ها دانند که جوانان ندانند اگرچه عادت جوانان چنان است که بر پیران تماخره کنند از ان که پیران را محتاج جوانی ببینند و بدان سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی حرمتی کنند ازیرا که اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی شک در ارزوی پیری باشند و

پیر این ارزو یافته است و ثمره ی ان برداشته. جوانان را بتر که این آرزو باشد که دریابد و باشد که در نیابد. و چون نیکو بنگری پیری و جوانی هر دو حسود یکدگر باشند اگر چه جوان خویش تن را داناتر همه داند. پس از طبع چنین جوانان مباش پیران را حرمت دار.

حکایت

چنان شنودم که پیری صد ساله گوژپشت سخت دوتا گشته و بر عکازه ی تکیه کرده همی رفت. جوانی به تماخره وی را گفت ای شیخ این کمانک به چند خریده ای ؟ تا من نیز یکی بخرم.پیرگفت اگر صبر کنی و عمر یابی خود رایگان یکی به تو بخشند هر چند بپرهیزی .

بدان ای پسر که مردمان تا زنده باشند ناگزیر باشد تا دوستان که مرد اگر بی برادر باشد به که بی دوست، از آنچه حکیمی را پرسیدند که: دوست بهتر یا برادر؟
گفت: بر ادر هم دوست به.
پس اندیشه کن بکار دوستان بتازه داشتن رسم هدیه فرستادن و مردمی کردن ، ازیرا که هر که از دوستان نه اندیشد دوستان نیز ازو نه اندیشند پس مرد همواره بی دوست بود و ایدون گویند که: دوست دست بازدارنده خویش بود .
وعادت کن که هر وقت دوستی گرفتن ازیرا که با دوستان بسیار عیبهای مردم پوشیده شود و هنرها گستریده گردد.
ولکن چون دوست نو گیری پشت با دوستان کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را برجای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی که گفته اند: دوست نیک گنجی بزرگست.
دیگر اندیشه کن که از مردمانی که با تو براه دوستی روند و نیم دوست باشند با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهر نیک و بد با ایشان متفق باش تا چون از تو همه مردمی بینند دوست یک دل شوند که اسکندر را پرسیدند که: بدین کم مایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت که: بدست آوردن دشمنان بتلط٧ف و بجمع کردن دوستان بتعهد.
و آنگه اندیشه کن از دوستان دوستان که دوستان دوستان هم از جمله دوستان باشند. و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد پس باک ندارد از دشمنی با تو کردن از قِبَل دشمن تو.
و بپرهیز از دوستی که مردوست ترا دشمن دارد و دوستی که از تو بی بهانه و بی حجتی بگله شود نیز بدوستی وی طمع مکن. و اندر جهان بی عیب کس مشناس اما تو هنرمند باش که هنرمند کم عیب بود و دوست بی هنر مدار که از دوست بی هنر فلاح نیابد.
و دوستان قدح را دوستان غم و فرح. و بنگر میان نیکان و بدان و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوست باش و با بدان بزفان دوستی نمای تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل گردد. و نه همه حاجتی بنیکان افتد وقتی باشد که بدوستی بدان حاجت آید بضرورت که از دوست نیک مقصود برنیاید اگر چه راه بردن تو نزدیک بدان بنزدیک نیکان ترا کاستی درآید چنانکه راه بردن تو بنیکان نزدیک بدان آب روی فزاید و تو طریق نیکان نگه دار که دوستی هر دو قوم ترا حاصل گردد.

چنگال

صادق هدایت

سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش به در قهوه ای

رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت:

« ربابه ربابه...! »

در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد :

«  داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند . سید احمد

عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولی بر خلاف

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اشک آلود او نگاه کرد از روی

بی میلی پرسید :

«  ننجون کجاست؟ »

ربابه با صدای نیم گرفته گفت :

«  گور مرگش اون اطاق خوابیده »

«  خوابیده؟ »

آره امروز من آشپزخانه را جارو میزدم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »

افتاد و شکست اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند هی سرم را بدیوار

میزد ، به ننم فحش میداد. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید

سید احمد خشمگین:« میخندید ؟»

هی خندید خندید میدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »

کج شد . آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر

ماه سلطان نبود خفه اش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت»

چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید :

« کی گفت که ننمون رو اینجور کشت؟  »

«ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود . نمیدونی وقتیکه

 دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون ...»

سید احمد همینظور که به اون گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و

مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:

«  مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه؟ »

«نه حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه :

 غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد»

«. مبطلات روزه، حیض و نفاس »

آرهاز خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده یک چیزهائی میگفت که من »

 خجالت می کشیدم ...»

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:

«پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس می گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال

ما یک لاغرش را میخریم . من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم

بهتره، من میترسم!»

«  بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »

«  هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »

بعد هر دو آنها خاموش شدند.

احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو های پر پشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت

و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای

کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود .

حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود.

سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان

بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد . بقدری در فن خودش

مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دست آموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش

میداد. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنج سال پیش یکشب که

همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت

ناخوشی مرده است . بغیر از ماه سلطان خواهر خوانده صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه

بعد سید جعفر رقیه سلطان را بزنی گرفت.

رقیه سلطان بلای جان این دو بچه یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها به هیچوجه کوتاهی نمیکرد . و

چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان

شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه

گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندوانه میگذاریم .

اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این بچه ها مال اوست و همه خیالش این بود که این دو تا نانخور

زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند . از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را

در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش به یکدیگر دلبستگی

پیدا کردند . رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک

بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندین بار برایش دعا

گرفتند رو به بهودی نمیرفت . احمد روزها عصا زنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را

میکرد، به عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهنده او بشمار میآمد . نزدیک غروب که احمد

بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد او در انجام آن کار پیشی میگرفت . اگر ربابه گریه میکرد او نیز

میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان

میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند . ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .

بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانه پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد . و برایش شرح

زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود . بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خانه های

دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس

برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفته ارنگه شده بود که نقشه فرار خودش را به

عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و

آزادی برای خودشان تهیه کنند.

هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر

و هوش برادرش را تمجید میکرد . خیالات شگفت انگیز در مخیله ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که

در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که

آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسایه شان دوید زمین خورد و

پیشانیش زخم شد . او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار

بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد . تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده

تومان و شش هزار پس انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو

بز ماده بخرد . آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،

ماست میبست . توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از

دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.

پائیز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم هر چه خرد ه ریز گیرش

می آمد بدقت می پیچید و در مجری کهنه اش می گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی

رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود . ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این

بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را به خواستگاری ربابه فرستاد . معلوم

بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند . اما این پیشآمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه

که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر

ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر

شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.

یکی از روزهای زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان به شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا

بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز

زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود به صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه

آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا

خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف

کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گفت :

« من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی؟  »

« با عباس بودم »

« داداشی ، امشب نمیایند »

« من میدانم »

« چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی؟  »

« . نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »

« دوا خوردی؟  »

« چه کار بکنم با این پای علیل!  »

« مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت؟  »

«کاسبیش بوده . تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی

این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است . اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رویش

میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است.»

« شاید حکیم بهش داده »

«حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة کیفها را کرده، همة بامبولها

را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .

 همة این حرفها دروغ است»

« مگر نمیرویم النگه؟  »

«چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود. دو روز دیگر هم تو میروی

خانة غلام . من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا

 میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم؟»

بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوابشان خوابیدند.

ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:

« میخوام برم النگه »

« یه پای خرم میلنگه »

قه قه می خندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.

ربابه دوباره گفت :

«امشب ما تنها هستیم . النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست

احمد؟»

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است. باز گفت :

«میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم؟»

« نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی!  »

« به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »

مهتاب بالا آمده بود . ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و

گونه هایش گلگون شده بود . احمد هیچوقت این صورت مهیج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه

می کرد.

احمد با لحن تمسخر آمیز پرسید :

« از مشدی غلام چه خبر؟  »

« مرده شور ریختش را ببرند، الهی ننه اش زیر گل برود!  »

« نه، تو خودت او را می خواهی »

« بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »

« دروغ می گوئی!  »

« والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »

« هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »

« با این پا... ! »

« هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »

«. تو بخیالت که من دروغ می گویم. بیا همین الان برویم »

«هان اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ و سفید دارد . تو

 میخواهی ...»

« راستی من عباس را ندیده ام »

در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، به دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده

بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

«به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم . آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم وانگهی او پیر و زشت

 است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم حالا النگه خیلی دور است؟»

«نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »

«آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم

زنهای اونجا چطورند، هان ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خانه مان، یادت هست؟ وقتیکه

ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه

 بلد نیستم بدوشم.»

احمد باو خیره نگاه می کرد. ربابه باز گفت:

«من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام. زمستانها تو

 ارسی میدوزی، همچین نیست!»

احمد با سر اشاره کرد آری.

«  تو زن دهاتی هم می گیری؟ »

احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست . ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت

میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن :

«منم، منم، بلبل سرگشته،

از کوه و کمر برگشته،

مادر نابکار، مرا کشته،

پدر نامرد، مرا خورده.

خواهر دلسوز :

استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،

زیر درخت گل چال کرده،

منم شدم یه بلبل:

«. پر پر »

این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد

آمد و او را بیشتر عصبانی کرد . مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میرو م . اما تو

زمین گیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :

« امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »

دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، ولی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان

بگیرد، بلرزه افتاد . در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیقه هایش داغ شده بود دست

راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت:

« میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »

چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت:

«  اوه چشمها شکل بابام شدی ...! »

باقی حرف در دهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را

گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد . ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به

سنگ حوض زد . کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتا د . بعد احمد بلند شد، چند قدم

به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد.

صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند.

یک داستان:

تولد

وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت:”فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.” زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم و توی اتاقک و در را بسته بودم. از دور، موهای چسبناک سر نوزاد را می‌دیدم، و یعد گردن و بدنش پیدا شد، و باز خون آمد، و من دیدم که کم کم بچه به این دنیا می‌آید.

“یا علی ی ی ی ی.” بعد- همه چیز تمام شد.

بیرون رگبار شدید می‌زد و شب طوفانی بود. رفتم برای مادر بزرگم از جوی کوچه یک آفتابه آب آوردم و مادر بزرگم دست‌هایش را لب درگاهی که هم سطح کف حیاط بود آب کشید. همه جا تاریک بود. گاهی هوا برقی می‌زد و صدای رعد می‌پیچید. حیاط، خرابه مفلوکی پشت دیوار دباغ خانه بود. این گوشه حیاط دو تا اتاقک بود. زنی در یکی از اتاقک‌ها بچه زاییده بود. نصف شب خانم جون مرا با خودش آورده بود. خانم جون آن سال شصت ساله بود. من شش ساله بودم.

خانم جون دست‌هایش را آب کشید وخشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشم‌هایش را باز کرد. خانم جون گفت:”خدا یه پسر کاکل زری بت داده.”

زن گفت:” چی؟” ضعف داشت. “چی گفتی؟”

خانم جون گفت:” گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه م هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی.”

زن پرسید:” زنده اس؟”

خانم جون گفت:” وا؟ پس چی که زنده اس. مگه صدای گریه اش رو نشنفتی؟”

زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت:” به حق پنج تن.” مشغول قنداق کردن بچه بود.

خانم جون گفت:”زنده اس، خوب و خوشگل.”

زائو گفت:” بگو به قمر بنی هاشم …”

خانم جون گفت:” خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک  تیکه چلواراز یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه.”

“زنده می‌مونه؟”

“اوا آره. این حرفا چیه؟”

زن گفت:” بچه های من هیچکدوم زنده نمی‌مونند … همه مردند.”

صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه می‌کردم که چکه می‌کرد.

خانم جون اخم هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت:” چه می‌دونم، خانم. راست می‌گه.”

خانم جون به زائو گفت:” این یکی زنده است. ام البنین مراد همه رو بده.”

زائو گفت:” بچه‌ام کو؟”

خانم جون گفت:” خانم آقا داره قنداقش می‌کنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا.”

زائو چشم هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود.

زن همسایه، خانم آقا، که زن آشیخ حسن قلیونی بود، گفت که اسم زائو موچول است. شوهرموچول، روح الله خان، توی کشتارگاه کار می‌کرد. مرد خوبی بود.  تازه اسباب کشی کرده بودند اینجا. پیش از این، بازارچه قوام الدوله می‌نشستند. موچول دختر یک کلفت بروجردی توی خانه حاج آقا جواد واعظ بود. امشب روح الله خان هنوز به خانه نیامده بود. زن همسایه گفت که روح الله خان کمی‌عرق خورده است. اما ماشاء الله به چشم  برادری، خوب و خوشگل و هیکل دار بود و چشم و ابروی مردانه ای داشت. زن اولش، سال اول عروسی سر زا رفته بود. موچول زن دومش بود.

خانم جون به زائو گفت:” دل ناگرون نباش دختر جون. این بچه ت زنده اس. حالشم خوبه.”

زائو گریه کرد. بعد دست هایش را آورد بالا و گفت:” ابوالفضل! به تو می‌سپارمش.”

خانم جون گفت:”: بخواب ننه. استراحت کن.”

زن گفت:” شما نمی‌دونین چه درد و بدبختی یه که آدم شیش تا بچه ش نمونن.”

“شیش تا؟”

شیش تا در عرض شیش سال- همه شون مردن.”

خانم جون گفت:” پناه بر خدا.”

آشیخ حسن قلیونی از پنجره اتاقش اذان می‌گفت.

زن زائو گفت:” فقط بچه آخریم علی تا هفت ماهگی زنده بود. اسمش رو گذوشته بودم “علی بمان”… اما…”

خانم جون گفت:” بچه که بمیره جاش تو بهشته- برای مادر خونه آخرت می‌سازه.”

زن گفت:” بچه های دیگه م هر کدوم سه روز، چهار روز، بیشتر نمی‌موندن. وقتی به دنیا می‌اومدن خیلی کوچولو بودن. تمون جونشون هم ماه گرفتگی و تاول و لک داشت. سر و سینه شون هم انگار تاول های درشت درشت داشت.یکی شون مرده به دنیا اومد. چه کشیدم! یه صغری خانوم قابله زریر بازارچه قوام الدوله بود، اون به دادم رسید، وگرنه خودم هم رفته بودم. بچه م علی که تا هفت  ماه زنده بود، نمی‌دونین چه ماه بود. چشم و ابروی قشنگ، تپل و مپل، دماغ کوچولو، دهن کوچولو، اما اونم وقتی زاییدمش سر و سینه ش تاول و لک و پیس داشت. مدام هم ریسه می‌رفت… تازه پا گذوشته بود تو هفت ماه. سه شب تو آتیش تب سوخت. بعد هم ورپرید.”

خانم جون گفت:” توسل به خدا داشته باش، دختر جون.”

زن گفت:” داغ! بدبختی! مصیبت!  ادم شیش تا بچه ش ور بپرن و کاری نتونه بکنه!”

خانم جون گفت:” نذر کن… پس خانواده پنج تن و ائمه برای چی هستن؟”

زن گفت:” هر وقت بچه زاییدم، باباشون می‌اومد قنداق بچه رو ور می‌داشت، زل می‌زد و با اخم می‌گفت باز این بچه چرا این طوریه؟ چرا این قدر ریزه؟ چرا عین نفرینی ها و لک و پیسی هاس؟… بعد وقتی بچه هام می‌مردند، باباشون روزم رو سیاه می‌کرد. دعوام می‌کرد، کتکم می‌زد، یا ابوالفضل! این یکی رو برام زنده نگهدار! این یکی رو نذار بمیره!…”

خانم جون گفت:” بی تابی نکن، دختر جون.”

زائو زن لاغر و کوچولوئی بود. رنگ صورتش مهتابی بود. دماغش قلمی‌و سربالا بود. چشمان درشت و سیاه داشت، و انبوه موهای سیاه ژولیده. سنش درست نشان نمی‌داد؛ ممکن بود بیست سالش، یا چهل سالش باشد. زن همسایه، که کار قنداق کردن را تمام کرده بود، حالا یک گوشه جاجیم بین مادر و بچه چمباتمه زده بود.

زائو به خانم جون گفت:” وقتی علی چهارماهش بود، یه شب بردمش شابدوالعظیم، بستمش به ضریح، و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که از چشمام خون می‌ریخت.”

خانم جون گفت:” حالا یه پسر داری مث دسته گل. براش دعا بگیر.”

زن گفت:” آره، اما زنده می‌مونه؟ اجل از من نمی‌گیردش؟… مث بقیه؟”

خانم جون گفت:” آره. زنده می‌مونه.”

زن همسایه آهی کشید و گفت:” زندگی، دار بدبختی و غم و غصه س. هر کی مرد راحت شد. چیه این دو روزه زندگی؟”

زائو با تردید پرسید:”  این یکی هم ریزه؟”

خانم جون گفت:” نه… بچه های ریز زرنگ تر و بهتر ن. زود رشد می‌کنن.”

گریه زائو شدید تر شد. اشک گوشه چشمانم را می‌سوزاند. دلم نمی‌خواست آن زن گریه کند. دلم نمی‌خواست بچه اش بمیرد. اما می‌دانستم بچه اش می‌میرد و کاری نمی‌شد کرد.

زن همسایه آه بد دیگری کشید.

زائو گفت:” بچه م کو؟ می‌خوام بچه م رو ببینم.”

خانم جون گفت:” صبر کن دختر جون. بذار قنداقش تموم شه.”

خانم جون به زن همسایه نگاه کرد و چیزی نگفت.

زائو پرسید:”حالش… حالش خوبه؟…” می‌ترسید چیزی را که می‌خواست، بپرسد.

خانم جون گفت:”حالش خوبه دختر.”

زن همسایه برگشت به خانم جون نگاه کرد. زائو بچه اش را نمی‌دید.زیر نور چراغ نفتی صورت بچه را نگاه کردم. بچه کوچولوی سفید و قشنگی بود. اما روی گیجگاه و لپ چپش تاول های کبود یا زخم های بزرگی بود. لک سرخ بزرگی هم روی لب بالا و نصف دهانش بود. به سختی نفس می‌کشید.

زائو اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:” وقتی بچه م علی مرد می‌خواستم سم بخورم و خودم رو بکشم. از دنیا  و زندگی سیر بودم. کسی رو نداشتم. باباشم دو شب، سه شب، نمی‌اومد خونه… خودم بچه مرده م رو بغل کردم بردم ابن بابویه، دادم و چالش کردند. جلوی چشم های خودم قبر کندند، گذوشتنش تو این قبر کوچولو، خاک ریختند روش. بدن بچه م رو کرم ها و مارها و مورچه ها خوردند. خدا! جیگرم داشت خون می‌شد و از این دو تا چشمام می‌اومد بیرون…”

خانم جون به من نگاه کرد. انگار پشیمان بود که مرا با خودش آورده.  گریه ام گرفته بود. و حالا مطمئن بودم که خانم جون دروغ می‌گوید. بچه های مرده به بهشت نمی‌رفتند. بچه های مرده برای مادرشان خانه آخرت نمی‌ساختند. مطمئن بودم خودم هم روزی می‌میرم و مرا هم توی  قبر می‌گذارند. بدن مرا هم کرم ها و مارها و مورچه ها می‌خوردند و هیچ کاری نمی‌شد کرد.

خانم جون برگشت و گفت:” این حرفا چیه دختر، ساکت باش. زن زائو این حرف ها رو نمی‌زنه. شگون نداره.”

زائو گفت:” وقتی علی مرد، من باز آبستن بودم- همین بچه رو آبستن بودم. برای همین بود که می‌خواستم سم بخورم. می‌دونستم این یکی هم می‌میره.هر شب هر شب خواب مرگ می‌دیدم. خواب می‌دیدم بچه م مرده. آخ… خدا! همه بچه ها می‌میرن. من طلسم  شده م،نفرین شده م! بخت و سرنوشتم سیاهه… بعد از این که  باباش فهمید علی مرده، شب و رزو قهر می‌کرد. دائم مست بود. بعد، یه شب آخر شب اومد با اون حال مستی چاقو کشید سرم رو ببره. دویدم رفتم تو اتاق همسایه ها قایم شدم…”

زن همسایه آه دیگری کشید، و گفت:” زندگی و مرگ ما بدبختا از هم جدا نیست.”

بچه نوزاد گریه کرد. دست هایش را اندکی نکان داد.

خانم جون با خوشحالی مصنوعی گفت:” حالا عوضش یه پسر کاکل زری خوب داری. صداش رو می‌شنفی؟”

زائو سر برنگرداند. انگار  می‌ترسید. گفت:” بچه م رو به من نشون نمی‌دین؟”

خانم جون گفت:” بچه باید تا شش شب روی زمین بخوابه. مگه این حدیث ها رو نشنیدی؟ یک شبانه روز که باید بچه رو اصلا تکونش نداد. شب هفتم خود زائو باید بچه رو برداره و بگذاره توی گهواره. اون شب، شب خیره؛ باید شیرینی و آجیل مشکل گشا  به فقرا داد…”

زائو گریه می‌کرد. نمی‌دانست چرا بچه هایش می‌میرند. حالت تلخ و عجیبی در اتاق بود. احساس می‌کردم که بچه همین حالا دارد می‌میرد. جلوی چشمم، تولد چیز بد و غلط بیخودی می‌نمود- و مردن یک چیز حتمی‌و تلخ.

در اتاق بد جوری به هم خورد، باز شد، و مردی امد تو. صدای باران و طوفان نگذاشته بود کسی صدای در حیاط یا صدای قدم های او را بشنود. حتی من که جلوی در  نشسته بودم صدای او را نشنیده بودم. او درشت هیکل و سیاه پوش بود. روی پاشنه در ایستاد. همراهش باد و باران توی اتاق زد. مرد به وضع اتاق نگاه کرد. اخم هایش را تو هم کشید.

مردی بیست و شش هفت ساله بود. بد هیبت:سبیل پر پشت داشت و ته ریش. کت و شلوار سیاه و چروکیده ای تنش بود، و کلاه مخملی تیره به سر داشت. عرقگیر چرکی زیر کت تنش بود. تمام هیکلش لچ آب بود. از لبه کلاهش آب می‌چکید. بوی عرق از دهانش بیرون می‌زد. مدام جلوی شلوارش را می‌خاراند. چند ثانیه وضع اتاق را بربر نگاه کرد.

پرسید:”شده خانوم آقا؟ صورتش را با آستر کتش پاک کرد.

زن همسایه گفت:” مشتلق روح الله خان- پسره!”

مرد نگاه مشکوکی کرد. بعد چند تا سرفه حلقومی‌کرد.

گفت:” زاییده؟ چه وقت زاییده؟ صدایش گرفته و عجیب بود.

زن همسایه چادرش را باز کرد و دوباره روی سرش کشید. گفت:” الان، یک ساعت نمی‌شه. من آشیخ حسن رو فرستادم دنبال عالیه خانوم برای کمک…”

خانم جون گفت:” آره، من اومدم، بچه شو زاییده بود. بچه م حالش خوبه ماشاالله.”

مرد نیم نگاه تندی به مادر و بعد نگاه درازی به بچه انداخت. کفش هایش را در آورد آمد توی اتاق. من در را بستم. او بدون این که به رختخواب نگاه کند، با دست به زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید:” این حالش چطوره؟”

زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود. خانم جون بهن جای زن همسایه جواب داد:” حال ضعف داره. اما همه چی درست می‌شه، به حق مرتضی علی.”

مرد کتش را در آورد پرت کرد گوشه اتاق. چند تا سرفه حلقومی‌کرد و اختلاط سینه اش را تف کرد گوشه اتاق که اجاق بود. بعد از آن صحنه زنانه و پر درد تولد، و حرف مرگ، حضور این مرد با این وضع، بی رحمانه بود. مرد خم شد روی زمین کنار بچه زانو زد. جلوی شلوارش را می‌خاراند.

زن همسایه دوباره چادرش را مرتب کرد و گفت:” خب، مشتلق ما چی می‌شه، روح الله خان؟”

مرد گفت:” چشم، آبجی.”

خانم جون به طرف مرد امد و گفت:” مادرش حال نداره. باید استراحت کنه.” اندکی سکوت کرد، بعد گفت:” نباید هول کنه- یا تکون بخوره. بچه هم حالش خوبه الحمدالله. ماشاالله چه بچه خوبی.”

مرد نگاهی به خانم جون کرد، بعد زیر لب گفت:” دست و پنجه شما درد نکنه که کمک کردی. خیر ببینی.”

صدای گرفته و مریضش بد جوری هولناک بود انگار تمام حنجره و سینه اش زخم است.

خانم جون گفت:” خب الحدالله همه چیز به خیر گذشت. ما باید دیگه راه بیفتیم.” بلند شد، چارقدرش را سفت کرد، بعد چادرش را هم سرش کرد. با صدای ارام دستورهایی به زائو داد.

مرد حالا به بچه زل زده بود. در صورت او هم یک بهت و اخم عجیب پیدا شده بود. انگار او هم فهمیده بود. جلوی شلوارش را، زیر شکم و کشاله رانش را مرتب می‌خاراند. زیر لب گفت:” لااله الالله…”

خانم جون رو به مرد گفت:” بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن… مادرش هم احتیاج به آرامش و استراحت داره…”

مرد گفت:” لااله الالله… این یکی هم که-” دنبال حرفش را خورد. با خشم گوشه سبیل و لبانش را جوید. او هم می‌دانست که بچه اش می‌میرد. ولی معلوم بود که او هم نمی‌داند و نمی‌فهمد چرا.

زائو حالا صورتش را توی دست هایش گرفته بود. زار زار گریه می‌کرد.

زیر باران به خانه برگشتیم. خانم جون استغفرالله می‌گفت. کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک زیر باران گل آلود بود.

من سرم را بلند کردم و پرسیدم:” خانم جون، چرا بچه هاش می‌میرند؟” بادران توی صورتم می‌خورد و انگار با باران حرف می‌زدم. خانم جون گفت:” چه می‌دونم. چیزهایی هست که بچه ها نمی‌فهمند.”

می‌دانستم چیزی هست که من نباید بفهمم و نمی‌فهمیدم. و حالا دلم نمی‌خواست هیچ وقت بفهمم.

خانم جون گفت:” زندگی و مرگ دست خداست.”

باران بی رحمانه روی ما می‌ریخت. چتری، چیزی، نداشتیم. من گوشه چادر خانم جون را گر فته بودم.

گفتم:” خان جون، چرا  اون مرد مدام جلوی شلوارش رو می‌خاروند؟”

خانم جون گفت:” چه می‌دونم. لابد مریض بود.”

گفتم:” این بچه ش هم حالا می‌میره؟ مگه نه؟”

خانم جون گفت:” با خداست.”

گفتم:” من خودم دیدم که صورتش تاول و لک داشت. باباش هم فهمید.”

خانم جون گفت:” شاید خدا بخواد زنده بمونه.”

اما من می‌دانستم که بچه می‌میرد و هیچ کاری نمی‌شود کرد.

آن شب خوابم نبرد. فکر مردن بودم، فکر تولد و مردن.

احساس می‌کردم که بچه آن زن باز به این دنیا می‌آید. اما دفعه بعد دوره اقامتش کوتاه ترو تلخ تر می‌شود.تولد بچه توی لگن، گریه های زن، بچه هایی که می‌مردند، حرف های دلسوزانه خانم جون… با مرگ،زیر باران خوابیده بودم.

و شب درازی بود.