ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

جزوۀ آرایه های ادبی

دوستان علمی کاربردی و دانشگاه علامه، جزوۀ ارایه های ادبی را می توانید در زیر مشاهده کنید، گرچه کامل نیست اما راهنماست. جزوه را جتما همراه خود داشته باشید بخصوص دوستان علمی کاربردی، در کلاس درباره اش صحبت می کنیم. این جزوه کمی هم نکات دستوری دارد. 

به نام خدا

ž           

آرایه های ادبی

سجع: آوردن کلمات هم وزن، هم قافیه یا هم وزن و هم قافیه در پایان جملات قرینه است. در سجع کلمات آخر جمله ای قرینه در وزن، آخرین حرف اصلی (حرف روی) یا هر دو یکسان هستند. حرف روی آخرین حرف اصلی در حروف قافیه است که در دو کلمه ای که قافیه هستند، یکسان است:

مرا عهدی ست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

1.       سجع متوازن

کلماتی که سجع در آنها وجود دارد در وزن (تعداد هجاها) یکسان اما در حرف روی مختلف هستند:

فلان را اصلی است پاک و طینتی است صاف، دارای گوهری است شریف و صاحب طبعی است لطیف.

2.       سجع مطرّف

کلمات در حرف روی یکسان و در وزن متفاوت هستند:

الهی بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن.

3.       سجع متوازی

در این نوع سجع، هم تعداد هجاها و هم حرف روی در کلمات سجع دار، یکسان است. این سجع، خوش آهنگ ترین سجع است.

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس است.

جناس: آوردن دو یا چند کلمه در شعر یا نثر که در نوشتن و تلفظ به تحقیق (قطعاً) یا به تقریب (تقریباً) یکسان اما از نظر معنی متفاوت باشند. این صنعت خود به چند گروه تقسیم می شود: جناس تام - جناس ناقص

جناس تام: در این جناس، دو کلمه در حروف و تلفظ یکسان هستند اما در معنی متفاوت:

ž            بهرام که گور می گرفتی همه عمر

ž            دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

ž            آفرین جان آفرین پاک را

ž            آن که جان بخشید و ایمان خاک را

جناس ناقص: دو کلمه، حروف مشترک دارند اما در حرکت یا حروف اندکی متفاوت هستند. این جناس خود چند شاخه می شود:

ž            جناس ناقص حرکتی - جناس ناقص اختلافی - جناس ناقص افزایشی

جناس ناقص حرکتی: دو کلمه در نوشتن یکسان اما در حرکت (تلفظ) متفاوتند:

ž            مکن تا توانی دل خلق ریش

ž            و گر می کُنی، می کنی بیخ خویش

جناس ناقص اختلافی: در این نوع جناس، کلمات تنها در یک حرف اختلاف دارند:

ž            تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

ž            لیک کس را دید جان دستور نیست

ž            شرار و شراب/ خیل و خیر

جناس ناقص افزایشی: یکی از دو کلمه نسبت به دیگری حرفی اضافه تر داشته باشد:

ž            شرف مرد به جود است و کرامت به وجود

ž            هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود

ž            ساز کن مطرب به یاد خسرو مسعود، عود

ž            باده ده ساقی چو فر مملکت افزود، زود

مراعات نظیر: آوردن مجموعه ای از کلمات است که با هم تناسب دارند:

ž            هر تیر که از چشم چو بادام تو جست

ž            در خسته دلم چو مغز در پسته نشست

ž            بادام، پسته و مغز با هم مراعات نظیر دارند

تلمیح: عبارت است از آوردن کلمه یا کلماتی که حدیث، داستان یا واقعه ای را به یاد خواننده آورد به گونه ای که با آوردن این یک یا چند کلمه، تمام داستان یا واقعه تداعی شود:

ž            من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت،دانستم

ž            که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را

ž            تلمیح به داستان حضرت یوسف (ع)

بین ارکانی که تلمیح را بوجود می آورند، آرایۀ مراعات نظیر وجود دارد. در نمونۀ بالا بین  «حسن، یوسف و زلیخا» مراعات نظیر وجود دارد.

واج آرایی: واج آرایی عبارت است از تکرار یک واج (صامت یا مصوت) در کلمات یک مصراع، بیت یا عبارت به گونه ای که کلام را آهنگین کند و تأثیر کلام را بیشتر کند:

-         فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب

           چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوان یغما را

-         شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

           کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

حس آمیزی: آمیختن حس ها با یکدیگر یا بکار بردن آنها به جای یکدیگر است:

ž            ببین چه می گویم.

ž            بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهرۀ مادرم نوسان می کند.

تشبیه: کسی یا چیزی را در صفت یا صفاتی به کسی یا چیز دیگری مانند می کنند. در این آرایه چند بخش وجود دارد:

مشبه: کسی یا چیزی که تشبیه می شود.

مشبه به: آنچه مشبه را به آن تشبیه می کنند.

وجه شبه: ویژگی و صفت مشترک میان مشبه و مشبه به.

ادات تشبیه: کلمه ای که رابطۀ تشبیه را برقرار می کند.

ž            آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

ž            زندگی من چو جویبار غریبی

ž            در دل این جمعه های ساکت متروک.

ž                                                                       فروغ

ž            همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر.

ž                                                                         نیما

ž            در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟

ž            نقطۀ دوده که در حلقۀ جیم افتاده ست

ž            دل من نه مرد آن است که با غمش برآید

ž            مگسی کجا تواند که بر افکند عقابی

ž           

استعاره: زیرساخت آن تشبیهی است که مشبه یا مشبه به آن حذف شده باشد. استعاره نوعی مجاز است به علاقۀ مشابهت. در استعاره معمولا قرینه ای به نام قرینۀ صارفه وجود دارد یعنی کلمه ای که خواننده یا شنونده را متوجه می کند که لفظ مستعار در معنی حقیقی خود بکار نرفته است.

شیر وارد میدان جنگ شد. شیر استعاره از فردی شجاع است. میدان جنگ قرینۀ صارفه است.

ž            هزاران نرگس از چرخ جهانگرد

ž            فرو شد تا برآمد یک گل زرد

انواع استعاره: استعارۀ مصرحه (آشکار) - استعارۀ مکنیه (پنهان)

استعاره مصرحه: در استعارۀ آشکار، مشبه به می آید و مشبه حذف می شود:

ž            ژاله از نرگس فروبارید و گل را آب داد

ž            وز تگرگ نازپرور مالش عناب داد

استعاره مکنیه: در استعارۀ پنهان، مشبه می آید و مشبه به حذف می شود:

ž            و پیدا نکردم در آن کنج غربت

ž            بجز آخرین صفحۀ دفترت را

تشخیص: استعارۀ مکنیه ای که مشبه به آن انسان باشد، تشخیص است:

ž            - ایوان تهی ست و باغ از یاد مسافر سرشار.

ž            - گلبرگ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.

ž            - لب های جویبار، لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

منادا قرار دادن، متعل به انسان است.

ž            ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

ž            مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش

ž             

مجاز: بکار بردن واژه در غیر معنی حقیقی آن است. در این آرایه باید:

بین کلمۀ اصلی و کلمه ای که به جای آن بکار می رود، تناسب و ارتباط وجود داشته باشد. همچنین باید قرینه ای وجود داشته باشد تا خواننده یا شنونده از روی آن بتواند مجاز را تشخیص دهد. این قرینه کمک می کند تا خواننده دریابد که واژه ای که مجاز دارد در معنای غیر اصلی خود بکار رفته است:

ž            و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی

ž            خاک از شیشۀ آن پیدا بود.

آنچه سبب می شود بتوان کلمه ای را به جای کلمۀ دیگر بکار برد علاقه نام دارد. مجاز علاقه های متفاوتی دارد:

ž            1. ظرف و مظروف (محل و حال)

ž            پیاله نوش و غم مخور

ž            2. مظروف و ظرف (حال و محل)

ž            گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است

ž            3. جزء و کل

ž            غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

ž            مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

ž            4. کل و جزء

ž            دستور دادند سر او را بتراشند.

ž            5. سبب و مسبب

ž            سر انجام از آن کار سیر آید او

ž            اگرچه ز بد سیر دیر آید او

ž            6. علاقۀ جنسیت

ž            بدان آهن که او سنگ آزمون کرد

ž            تواند بیستون را بی ستون کرد

کنایه: جمله یا عبارتی است که معنای ظاهری ان مورد نظر گوینده اش نیست. تفاوت کنایه با استعاره و مجاز :

 1. استعاره و مجاز در کلمه اتفاق می افتد اما کنایه در جمله یا عبارت.    2. در استعاره تنها معنای استعاری و در مجاز، تنها معنای مجازی در جمله معنادار است اما در کنایه معنای ظاهری و باطنی هر دو می تواند درست باشد.

درِ خانۀ فلانی باز است کنایه از مهمان نوازی شخص است اما می توان در واقع باز بودن در خانه اش را نیز در نظر گرفت. 

نکات دستوری

ترکیب وصفی: اگر اسمی به صفت اضافه شود، آن اسم، موصوف نام دارد. ترکیب حاصل، ترکیب وصفی یا اضافۀ توصیفی است. کلاس بزرگ: بزرگ صفت و کلاس موصوف است.

انواع ترکیب های اضافی (اضافه ها)

زمانی که اسم به اسم دیگری اضافه شود، اسم نخستین را مضاف و اسم دوم را که با کسره به آن اضافه شده است، مضاف الیه می گویند.

نکته: مضاف الیه و صفت در جمله نقش هستند اما مضاف و موصوف نقش نیستند و باید در جمله نقشی بگیرند.

دیروز طوفان شدیدی شیشۀ پنجره را شکست. طوفان شدید ترکیب وصفی است؛ در جمله طوفان (موصوف) نقش فاعل و شدید نقش صفت را دارد. شیشۀ پنجره ترکیب اضافی است؛ در جمله شیشه (مضاف) نقش مفعول و پنجره نقش مضاف الیه را دارد. 

 چندین نوع اضافه وجود دارد:

  1. اضافۀ ملکی: مضاف جزو املاک و متعلقات مضاف الیه است و معمولا قابل خرید و فروش.  دفتر من.
  2. اضافۀ تخصیصی : در این اضافه، مضاف مخصوص مضاف الیه است. مانند رنگ شیشه، پنجرۀ کلاس.
  3. اضافۀ بیانی: در این نوع اضافه، مضاف الیه، جنس یا نوع مضاف را بیان می کند. مانند: لباس پشم، جام طلا. مضاف الیه با وجود اسم بودن، معنای صفت را دارد: لباس پشم: لباس پشمی و ...
  4. اضافۀ تشبیهی: بین مضاف و مضاف الیه رابطۀ شباهت و همانندی وجود دارد، یعنی یکی را به دیگری تشبیه می کنند: لب لعل (لعل لب)، سرو قد (سرو قد)
  5. اضافۀ استعاری: مضاف در غیر معنی حقیقی خود به کار می رود. یعنی از زیرساخت تشبیهی استعاره، مشبه به حذف شده و یکی از لوازم آن باقی مانده است. مانند: دست روزگار، چنگال مرگ (دست روزگار میان ما جدایی افکند.)

نکته: تفاوت اضافۀ استعاری و تشبیهی: در اضافۀ تشبیهی، مشبه و مشبه به هر دو ذکر می شوند اما در اضافۀ استعاری مشبه می آید اما مشبه به ذکر نمی شود و به جای آن، یکی از اجزاء مشبه به می آید: دست روزگار: روزگار مانند انسانی است. مشبه: روزگار،  مشبه به: انسان

6.       اضافۀ اقترانی: میان مضاف و مضاف الیه، همراهی و مقارنت وجود دارد.

دست ادب بر سینه نهادم.   دست (همراه با/به عنوان) ادب.                     با دیدۀ احترام به من می نگریست.

تفاوت اضافۀ استعاری و اقترانی:

الف) در اضافۀ استعاری اصل بر تشبیه است، تشبیهی است که یک سوی آن ذکر نشده است اما در اقترانی تشبیهی در بین نیست.

ب‌)   در اضافۀ استعاری، تکیه و تأکید بر مضاف الیه است یعنی در «دست روزگار» روزگار مهم است و با حذف دست مفهوم جمله اشتباه نمی شود. اما در اضافۀ اقترانی غرض بیشتر در مضاف است و با حذف مضاف، مفهوم جمله اشتباه می شود. «دست ادب بر سینه نهادن» دست بر سینه نهادن ، منظور است. 

7.       اضافۀ بنوت (فرزندی). اسم فرزند بر اسم پدر یا مادر اضافه می شود. حسین علی

بدل: اسم یا گروه اسمی است که پس از اسم اصلی می آید تا توضیحی به آن اضافه کند. بدل، اسم، عنوان، شهرت، شغل و موقعیت اجتماعی یا نام دیگر یا توضیحی برای نام پیش از خود است:

زهرا، خواهر بزرگم، همین امروز از سفر آمد.

رضا نجار گذر ما آمد.

بدل را می توان از جمله حذف کرد.

متمم: در این مورد، اسم همراه حرف اضافه می آید و آن را مفعول غیر صریح یا بواسطه می گویند. (افعالی را که به همراه متمم می آیند و معنی آنها بدون متمم تمام نمی شود را افعال گذرا به متمم می گویند).

دانشجو به مطلب مهمی می اندیشید.

افعالی مانند: پرداختن (به)، چسبیدن (به)، ترسیدن (از)، رنجیدن (از)، جنگیدن (با) و ...

فاعل: در جمله های فعلی وجود دارد و برای تشخیص آن باید از فعل پرسید «چه کسی» یا «چه چیزی» فعل را انجام داده است. دیروز دیر به دانشگاه رسیدم. عمل دیر رسیدن را چه کسی انجام داده است؟ من

مفعول: همان مفعول بی واسطه یا صریح است. مفعول در جمله هایی می آید که فعل آنها متعدی است. (امروزه افعال متعدی را فعل گذرا به مفعول می گویند) باید از فعل جمله پرسید که «چه کسی را» یا «چه چیزی را» تکالیف کلاسی را به خوبی انجام ندادم.   چه کسی را یا چه چیزی را انجام ندادم؟ تکالیف را

 قید: کلمه یا کلماتی هستند که فعل یا جمله را توصیف می کند. در دو مثال بالا دیر و به خوبی قید هستند.

ندا: مورد خطاب قرار دادن است. شخص یا شیء با کلمات و حروفی مانند یا، ایا، ای، ا و ... مورد خطاب قرار می گیرند. به این کلمات یا حروف، کلمات و حروف ندا و به شخص یا شیء خطاب شده، منادا می گویند.

تمییز: برخی فعل ها حتی با وجود داشتن مفعول نیز کامل نمی شوند و به کلمۀ دیگری نیاز دارند تا آنها را کامل کند. فعل هایی مانند نامیدن، شناختن، دانستن و ... . در حقیقت تمیز کامل کنندۀ فعل است و در دستور جدید به آن متمم اجباری فعل می گویند.  او را دانشمند می دانستند. دانشمند تمیز است زیرا فعل را از ابهام خارج می کند.

قابوسنامه - متن کلاسی

این متن متعلق به دوستان دانشگاه علمی کاربردی در ساعت 13:30-16 است. 

قابوسنامه

اما با بی خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی خرد از دشمن بخرد بتر بود که دوست بی خرد با دوست از بدی آن کند که صد دشمن با خرد با دشمن نکند. و دوستی با مردم هنری و نیک عهد و نیک محضر دار تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند. و تنهایی دوستردار از هم نشین بد، چنانکه من گویم:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه اندوه من خوری و نه اندوه خود
هم جالس بد بودی تو رفته بهی
تنهایی به بسی زهم جالس بد

و حق مردمان و دوستان بنزدیک خویش ضایع مکن تا سزاوار ملامت نگردی که گفته اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند : یکی ضایع کننده حق دوستان و دیگر ناشناسنده کردار نیکو. بدانکه مردم را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شاید یا نه: یکی آنکه دوست او را تنگ دستی رسد چیز خویش ازو دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد تا آن وقت که با دوستی وی ازین جهان بیرون شود او فرزندان آن دوست را و خویشاوندان و دوستان آن دوست ر ا طلب کند و بجای ایشان نیکی کند.
و هر وقت بزیارت تربت آن دوست رود و حسرتی بخورد هر چند آن نه تربت آن دوست او بود، چنانکه سقراط را شنیدم که همی بردند تا بکشندش که ویرا الحاح کردند که: بت پرست شو، وی گفت: معاذالله که من صنع صانع خویش را پرستم، ببردند تا بکشند.
قومی شاگردان با وی همی رفتند و زاری همی کردند چنانکه رسم باشد. پس ویرا پرسیدند که: ای حکیم اکنون دل خویش بکشتن نهادی بگوی تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنان باشد که مرا باز یابید هر کجا که شما را باید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم چه قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار ، بر دوستان بامید دل مبند که من دوستان بسیار دارم، دوست خاصه خویش خود باش و از پیش و پس خویشتن خود نگر و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش چه اگر هزار دوست باشد ترا از تو دوستر ترا کس نه بود.
و دوست را بفراخی و تنگی آزمای بفراخی حرمت و بتنگی سود و زیان. و دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد ویرا جز آشنای خویش مخوان چه آن کس آشنا بود نه دوست.
و با دوستان در وقت گله همچنان باش که در وقت خشنودی و بر جمله دوست آنرا دان که ترا دوست دارد. و دوست را بدوستی چیزی میاموز که اگر وقتی دشمن شود ترا آن زیان دارد و پشیمانی سود نکند. و اگر درویش باشی دوست توانگر طلب مکن که درویش را خود کس
دست نباشد خاصه توانگران. و دوست بدرجه خویش گزین و اگر توانر باشی و دوست درویش داری روا باشد. اما در دوستی مردمان دل استوار دار تا کارهای تو استوار بود ولکن اگر دوستی بی جرم دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش و نیز از دوست طامع دور باش که دوستی او با تو بطمع باشد نه بحقیقت.
و با مردم حقود هرگز دوستی مدار که مردم حقود دوستی را نه شاید از آنکه حقد هرگز از دل حقود بنشود چون همیشه آزرده و کینه ور باشد دوستی تو اندر دل وی محکم نباشد و بر وی اعتماد نه بود. و چون حال دوست گرفن بدانستی آگاه شو از حال و کار دشمن، اندیشه کن درین معنی. 

سخن را دو روی است، یکی نیکو و یکی زشت،سخن که به مردم نمایی بر روی نیکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه ی تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن دانند نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش. و سخن بود که بگویند به عبارتی که از شنیدن آن روح تازه گردد و همان سخن به عبارتی دیگر توان گفتن که روح تیره گردد.

حکایت :

چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید، بر آن جمله که پنداشتی که همه ی دندانهای او از دهان بیرون افتادی به یک بار. بامداد معبری را بیاورد و پرسید که : «تعبیر خواب چیست؟» معبر گفت :«زندگانی امیر المومنین دراز باد ! همه اقربای تو پیش از تو بمیرند، چنان که کس از تو باز نماند.» هارون گفت : «این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه قرابات من پیش از من، جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟»

خوابگزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی گفت. خوابگزار گفت : «بدین خواب که امیر المومنین دید، دلیل کند که خداوند، دراز زندگانی تر بود از همه قرابات خویش» هارون گفت : «طریق العقل واحد». «تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت تا عبارت بسیار فرق است. این مرد را صد دینار بدهید.»

پس، پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی بر روی نیکوتر باید گفتن تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان. اگر گویی و ندانی، چه تو و چه آن مرغک که او را طوطک خوانند که وی نیز سخن گوی است، اما نه سخندان است. و سخنگوی و سخندان آن بود که هر چه گوید مردمان را معلوم شود تا از جمله ی عاقلان بود و گر نه چنین باشد، بهیمه ایی باشد مردم پیکر.

سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از آن دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر تا درِ آموختن بر تو گشاده گردد. و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن تو را معلوم نگردد.

و سخن یک گونه مگوی، با خاص، خاص و با عام، عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد و اگر چه سخندان باشی، از خویشتن کمترِ آن نمای که دانی تا به وقت گفتار و کردار پیاده نمانی و بسیار دان و کم گوی باش نه کم دانِ بسیار گوی، که گفته اند: «خاموشی، دوم( نوعی) سلامتی است و بسیار گفتن، دوم بیخردی. از آنکه بسیارگوی اگر خردمند باشد، مردمان عامه او را از جمله ی بیخردان شمرند. اگر چه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد، مردمان خاموشی او را از جمله ی عقل دانند.

هر چند پاک روش و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی تو بر تو، کسی نشنود و بکوش تا ستوده ی مردمان باشی نه ستوده ی خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که به کار آید تا آن سخن بر تو وبال نگردد.

قابوسنامه- متن کلاسی

این متن متعلق به دوستان دانشگاه علمی کاربردی در ساعت 11-13:30 است. 

قابوسنامه

ای پسر هر چند توانی پیر عقل باش. نگویم که جوانی مکن لکن جوانی خویشتن دار باش. و از جوانان پژمرده مباش که جوان شاطر نیکو بود و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از جاهلی بلا خیزد. بهره ی خویش به حسب طاقت خویش از روزگار خویش بردار که چون پیر شوی خود نتوانی و هرچند جوان باشی خدای را _ عزوجل_ فراموش مکن و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه به پیری بود نه به جوانی و بدان که هر که زاد بمیرد چنان که شنودم:

 به شهری مرو درزای بود بر در دروازه ی گورستان دکان داشت.و کوزه ای در میخی اویخته بود و هوس انش داشتی که هر جنازه ای که از ان شهر بیرون بردندی وی سنگی اندر ان کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها بکردی که چند کس را بردن. وباز کوزه تهی کردی و سنگ همی درافکندی تا ماهی دگر.تاروزگار برامد ازقضا درزی بمرد. مردی به طلب درزی امد وخبر مرگ درزی نداشت. در دکانش بسته دید همسایه را پرسید که این درزی کجاست که حاظر نیست؟ همسایه گفت: درزی نیز در کوزه افتاد.

 اما ای پسر هوشیار باش و به جوانی غره مشو به هر حالی که باشی اندر طاعت و معصیت از خدا _ عز و جل_ یاد همی کن و آمرزش همی خواه و از مرگ همی ترس تا چون درزی ناگاه در کوزه نیوفتی با بار گناهان بسیار . و همه نشست و خاست با جوانان مدار . با پیران نیز مجالست کن. و رفیقان و ندیدمان پیر و جوان امیخته دار تا جوانان اگر در مستی

جوانان محالی کنند و گویند پیران مانع ان محال شوند . از آن که پیران چیز ها دانند که جوانان ندانند اگرچه عادت جوانان چنان است که بر پیران تماخره کنند از ان که پیران را محتاج جوانی ببینند و بدان سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی حرمتی کنند ازیرا که اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی شک در ارزوی پیری باشند و

پیر این ارزو یافته است و ثمره ی ان برداشته. جوانان را بتر که این آرزو باشد که دریابد و باشد که در نیابد. و چون نیکو بنگری پیری و جوانی هر دو حسود یکدگر باشند اگر چه جوان خویش تن را داناتر همه داند. پس از طبع چنین جوانان مباش پیران را حرمت دار.

حکایت

چنان شنودم که پیری صد ساله گوژپشت سخت دوتا گشته و بر عکازه ی تکیه کرده همی رفت. جوانی به تماخره وی را گفت ای شیخ این کمانک به چند خریده ای ؟ تا من نیز یکی بخرم.پیرگفت اگر صبر کنی و عمر یابی خود رایگان یکی به تو بخشند هر چند بپرهیزی .

بدان ای پسر که مردمان تا زنده باشند ناگزیر باشد تا دوستان که مرد اگر بی برادر باشد به که بی دوست، از آنچه حکیمی را پرسیدند که: دوست بهتر یا برادر؟
گفت: بر ادر هم دوست به.
پس اندیشه کن بکار دوستان بتازه داشتن رسم هدیه فرستادن و مردمی کردن ، ازیرا که هر که از دوستان نه اندیشد دوستان نیز ازو نه اندیشند پس مرد همواره بی دوست بود و ایدون گویند که: دوست دست بازدارنده خویش بود .
وعادت کن که هر وقت دوستی گرفتن ازیرا که با دوستان بسیار عیبهای مردم پوشیده شود و هنرها گستریده گردد.
ولکن چون دوست نو گیری پشت با دوستان کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را برجای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی که گفته اند: دوست نیک گنجی بزرگست.
دیگر اندیشه کن که از مردمانی که با تو براه دوستی روند و نیم دوست باشند با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهر نیک و بد با ایشان متفق باش تا چون از تو همه مردمی بینند دوست یک دل شوند که اسکندر را پرسیدند که: بدین کم مایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت که: بدست آوردن دشمنان بتلط٧ف و بجمع کردن دوستان بتعهد.
و آنگه اندیشه کن از دوستان دوستان که دوستان دوستان هم از جمله دوستان باشند. و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد پس باک ندارد از دشمنی با تو کردن از قِبَل دشمن تو.
و بپرهیز از دوستی که مردوست ترا دشمن دارد و دوستی که از تو بی بهانه و بی حجتی بگله شود نیز بدوستی وی طمع مکن. و اندر جهان بی عیب کس مشناس اما تو هنرمند باش که هنرمند کم عیب بود و دوست بی هنر مدار که از دوست بی هنر فلاح نیابد.
و دوستان قدح را دوستان غم و فرح. و بنگر میان نیکان و بدان و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوست باش و با بدان بزفان دوستی نمای تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل گردد. و نه همه حاجتی بنیکان افتد وقتی باشد که بدوستی بدان حاجت آید بضرورت که از دوست نیک مقصود برنیاید اگر چه راه بردن تو نزدیک بدان بنزدیک نیکان ترا کاستی درآید چنانکه راه بردن تو بنیکان نزدیک بدان آب روی فزاید و تو طریق نیکان نگه دار که دوستی هر دو قوم ترا حاصل گردد.