ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

قابوسنامه - متن کلاسی

این متن متعلق به دوستان دانشگاه علمی کاربردی در ساعت 13:30-16 است. 

قابوسنامه

اما با بی خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی خرد از دشمن بخرد بتر بود که دوست بی خرد با دوست از بدی آن کند که صد دشمن با خرد با دشمن نکند. و دوستی با مردم هنری و نیک عهد و نیک محضر دار تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند. و تنهایی دوستردار از هم نشین بد، چنانکه من گویم:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه اندوه من خوری و نه اندوه خود
هم جالس بد بودی تو رفته بهی
تنهایی به بسی زهم جالس بد

و حق مردمان و دوستان بنزدیک خویش ضایع مکن تا سزاوار ملامت نگردی که گفته اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند : یکی ضایع کننده حق دوستان و دیگر ناشناسنده کردار نیکو. بدانکه مردم را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شاید یا نه: یکی آنکه دوست او را تنگ دستی رسد چیز خویش ازو دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد تا آن وقت که با دوستی وی ازین جهان بیرون شود او فرزندان آن دوست را و خویشاوندان و دوستان آن دوست ر ا طلب کند و بجای ایشان نیکی کند.
و هر وقت بزیارت تربت آن دوست رود و حسرتی بخورد هر چند آن نه تربت آن دوست او بود، چنانکه سقراط را شنیدم که همی بردند تا بکشندش که ویرا الحاح کردند که: بت پرست شو، وی گفت: معاذالله که من صنع صانع خویش را پرستم، ببردند تا بکشند.
قومی شاگردان با وی همی رفتند و زاری همی کردند چنانکه رسم باشد. پس ویرا پرسیدند که: ای حکیم اکنون دل خویش بکشتن نهادی بگوی تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنان باشد که مرا باز یابید هر کجا که شما را باید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم چه قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار ، بر دوستان بامید دل مبند که من دوستان بسیار دارم، دوست خاصه خویش خود باش و از پیش و پس خویشتن خود نگر و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش چه اگر هزار دوست باشد ترا از تو دوستر ترا کس نه بود.
و دوست را بفراخی و تنگی آزمای بفراخی حرمت و بتنگی سود و زیان. و دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد ویرا جز آشنای خویش مخوان چه آن کس آشنا بود نه دوست.
و با دوستان در وقت گله همچنان باش که در وقت خشنودی و بر جمله دوست آنرا دان که ترا دوست دارد. و دوست را بدوستی چیزی میاموز که اگر وقتی دشمن شود ترا آن زیان دارد و پشیمانی سود نکند. و اگر درویش باشی دوست توانگر طلب مکن که درویش را خود کس
دست نباشد خاصه توانگران. و دوست بدرجه خویش گزین و اگر توانر باشی و دوست درویش داری روا باشد. اما در دوستی مردمان دل استوار دار تا کارهای تو استوار بود ولکن اگر دوستی بی جرم دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش و نیز از دوست طامع دور باش که دوستی او با تو بطمع باشد نه بحقیقت.
و با مردم حقود هرگز دوستی مدار که مردم حقود دوستی را نه شاید از آنکه حقد هرگز از دل حقود بنشود چون همیشه آزرده و کینه ور باشد دوستی تو اندر دل وی محکم نباشد و بر وی اعتماد نه بود. و چون حال دوست گرفن بدانستی آگاه شو از حال و کار دشمن، اندیشه کن درین معنی. 

سخن را دو روی است، یکی نیکو و یکی زشت،سخن که به مردم نمایی بر روی نیکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه ی تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن دانند نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش. و سخن بود که بگویند به عبارتی که از شنیدن آن روح تازه گردد و همان سخن به عبارتی دیگر توان گفتن که روح تیره گردد.

حکایت :

چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید، بر آن جمله که پنداشتی که همه ی دندانهای او از دهان بیرون افتادی به یک بار. بامداد معبری را بیاورد و پرسید که : «تعبیر خواب چیست؟» معبر گفت :«زندگانی امیر المومنین دراز باد ! همه اقربای تو پیش از تو بمیرند، چنان که کس از تو باز نماند.» هارون گفت : «این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه قرابات من پیش از من، جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟»

خوابگزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی گفت. خوابگزار گفت : «بدین خواب که امیر المومنین دید، دلیل کند که خداوند، دراز زندگانی تر بود از همه قرابات خویش» هارون گفت : «طریق العقل واحد». «تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت تا عبارت بسیار فرق است. این مرد را صد دینار بدهید.»

پس، پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی بر روی نیکوتر باید گفتن تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان. اگر گویی و ندانی، چه تو و چه آن مرغک که او را طوطک خوانند که وی نیز سخن گوی است، اما نه سخندان است. و سخنگوی و سخندان آن بود که هر چه گوید مردمان را معلوم شود تا از جمله ی عاقلان بود و گر نه چنین باشد، بهیمه ایی باشد مردم پیکر.

سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از آن دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر تا درِ آموختن بر تو گشاده گردد. و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن تو را معلوم نگردد.

و سخن یک گونه مگوی، با خاص، خاص و با عام، عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد و اگر چه سخندان باشی، از خویشتن کمترِ آن نمای که دانی تا به وقت گفتار و کردار پیاده نمانی و بسیار دان و کم گوی باش نه کم دانِ بسیار گوی، که گفته اند: «خاموشی، دوم( نوعی) سلامتی است و بسیار گفتن، دوم بیخردی. از آنکه بسیارگوی اگر خردمند باشد، مردمان عامه او را از جمله ی بیخردان شمرند. اگر چه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد، مردمان خاموشی او را از جمله ی عقل دانند.

هر چند پاک روش و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی تو بر تو، کسی نشنود و بکوش تا ستوده ی مردمان باشی نه ستوده ی خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که به کار آید تا آن سخن بر تو وبال نگردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.