ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

ادبیات، نقد ادبی

چنگال

صادق هدایت

سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش به در قهوه ای

رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت:

« ربابه ربابه...! »

در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد :

«  داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند . سید احمد

عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولی بر خلاف

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اشک آلود او نگاه کرد از روی

بی میلی پرسید :

«  ننجون کجاست؟ »

ربابه با صدای نیم گرفته گفت :

«  گور مرگش اون اطاق خوابیده »

«  خوابیده؟ »

آره امروز من آشپزخانه را جارو میزدم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »

افتاد و شکست اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند هی سرم را بدیوار

میزد ، به ننم فحش میداد. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید

سید احمد خشمگین:« میخندید ؟»

هی خندید خندید میدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »

کج شد . آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر

ماه سلطان نبود خفه اش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت»

چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید :

« کی گفت که ننمون رو اینجور کشت؟  »

«ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود . نمیدونی وقتیکه

 دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون ...»

سید احمد همینظور که به اون گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و

مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:

«  مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه؟ »

«نه حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه :

 غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد»

«. مبطلات روزه، حیض و نفاس »

آرهاز خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده یک چیزهائی میگفت که من »

 خجالت می کشیدم ...»

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:

«پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس می گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال

ما یک لاغرش را میخریم . من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم

بهتره، من میترسم!»

«  بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »

«  هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »

بعد هر دو آنها خاموش شدند.

احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو های پر پشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت

و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای

کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود .

حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود.

سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان

بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد . بقدری در فن خودش

مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دست آموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش

میداد. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنج سال پیش یکشب که

همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت

ناخوشی مرده است . بغیر از ماه سلطان خواهر خوانده صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه

بعد سید جعفر رقیه سلطان را بزنی گرفت.

رقیه سلطان بلای جان این دو بچه یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها به هیچوجه کوتاهی نمیکرد . و

چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان

شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه

گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندوانه میگذاریم .

اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این بچه ها مال اوست و همه خیالش این بود که این دو تا نانخور

زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند . از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را

در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش به یکدیگر دلبستگی

پیدا کردند . رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک

بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندین بار برایش دعا

گرفتند رو به بهودی نمیرفت . احمد روزها عصا زنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را

میکرد، به عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهنده او بشمار میآمد . نزدیک غروب که احمد

بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد او در انجام آن کار پیشی میگرفت . اگر ربابه گریه میکرد او نیز

میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان

میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند . ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .

بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانه پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد . و برایش شرح

زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود . بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خانه های

دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس

برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفته ارنگه شده بود که نقشه فرار خودش را به

عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و

آزادی برای خودشان تهیه کنند.

هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر

و هوش برادرش را تمجید میکرد . خیالات شگفت انگیز در مخیله ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که

در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که

آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسایه شان دوید زمین خورد و

پیشانیش زخم شد . او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار

بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد . تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده

تومان و شش هزار پس انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو

بز ماده بخرد . آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،

ماست میبست . توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از

دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.

پائیز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم هر چه خرد ه ریز گیرش

می آمد بدقت می پیچید و در مجری کهنه اش می گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی

رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود . ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این

بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را به خواستگاری ربابه فرستاد . معلوم

بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند . اما این پیشآمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه

که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر

ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر

شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.

یکی از روزهای زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان به شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا

بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز

زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود به صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه

آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا

خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف

کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گفت :

« من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی؟  »

« با عباس بودم »

« داداشی ، امشب نمیایند »

« من میدانم »

« چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی؟  »

« . نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »

« دوا خوردی؟  »

« چه کار بکنم با این پای علیل!  »

« مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت؟  »

«کاسبیش بوده . تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی

این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است . اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رویش

میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است.»

« شاید حکیم بهش داده »

«حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة کیفها را کرده، همة بامبولها

را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .

 همة این حرفها دروغ است»

« مگر نمیرویم النگه؟  »

«چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود. دو روز دیگر هم تو میروی

خانة غلام . من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا

 میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم؟»

بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوابشان خوابیدند.

ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:

« میخوام برم النگه »

« یه پای خرم میلنگه »

قه قه می خندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.

ربابه دوباره گفت :

«امشب ما تنها هستیم . النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست

احمد؟»

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است. باز گفت :

«میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم؟»

« نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی!  »

« به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »

مهتاب بالا آمده بود . ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و

گونه هایش گلگون شده بود . احمد هیچوقت این صورت مهیج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه

می کرد.

احمد با لحن تمسخر آمیز پرسید :

« از مشدی غلام چه خبر؟  »

« مرده شور ریختش را ببرند، الهی ننه اش زیر گل برود!  »

« نه، تو خودت او را می خواهی »

« بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »

« دروغ می گوئی!  »

« والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »

« هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »

« با این پا... ! »

« هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »

«. تو بخیالت که من دروغ می گویم. بیا همین الان برویم »

«هان اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ و سفید دارد . تو

 میخواهی ...»

« راستی من عباس را ندیده ام »

در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، به دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده

بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

«به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم . آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم وانگهی او پیر و زشت

 است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم حالا النگه خیلی دور است؟»

«نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »

«آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم

زنهای اونجا چطورند، هان ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خانه مان، یادت هست؟ وقتیکه

ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه

 بلد نیستم بدوشم.»

احمد باو خیره نگاه می کرد. ربابه باز گفت:

«من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام. زمستانها تو

 ارسی میدوزی، همچین نیست!»

احمد با سر اشاره کرد آری.

«  تو زن دهاتی هم می گیری؟ »

احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست . ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت

میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن :

«منم، منم، بلبل سرگشته،

از کوه و کمر برگشته،

مادر نابکار، مرا کشته،

پدر نامرد، مرا خورده.

خواهر دلسوز :

استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،

زیر درخت گل چال کرده،

منم شدم یه بلبل:

«. پر پر »

این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد

آمد و او را بیشتر عصبانی کرد . مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میرو م . اما تو

زمین گیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :

« امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »

دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، ولی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان

بگیرد، بلرزه افتاد . در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیقه هایش داغ شده بود دست

راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت:

« میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »

چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت:

«  اوه چشمها شکل بابام شدی ...! »

باقی حرف در دهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را

گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد . ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به

سنگ حوض زد . کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتا د . بعد احمد بلند شد، چند قدم

به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد.

صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند.

یک داستان:

تولد

وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت:”فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.” زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم و توی اتاقک و در را بسته بودم. از دور، موهای چسبناک سر نوزاد را می‌دیدم، و یعد گردن و بدنش پیدا شد، و باز خون آمد، و من دیدم که کم کم بچه به این دنیا می‌آید.

“یا علی ی ی ی ی.” بعد- همه چیز تمام شد.

بیرون رگبار شدید می‌زد و شب طوفانی بود. رفتم برای مادر بزرگم از جوی کوچه یک آفتابه آب آوردم و مادر بزرگم دست‌هایش را لب درگاهی که هم سطح کف حیاط بود آب کشید. همه جا تاریک بود. گاهی هوا برقی می‌زد و صدای رعد می‌پیچید. حیاط، خرابه مفلوکی پشت دیوار دباغ خانه بود. این گوشه حیاط دو تا اتاقک بود. زنی در یکی از اتاقک‌ها بچه زاییده بود. نصف شب خانم جون مرا با خودش آورده بود. خانم جون آن سال شصت ساله بود. من شش ساله بودم.

خانم جون دست‌هایش را آب کشید وخشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشم‌هایش را باز کرد. خانم جون گفت:”خدا یه پسر کاکل زری بت داده.”

زن گفت:” چی؟” ضعف داشت. “چی گفتی؟”

خانم جون گفت:” گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه م هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی.”

زن پرسید:” زنده اس؟”

خانم جون گفت:” وا؟ پس چی که زنده اس. مگه صدای گریه اش رو نشنفتی؟”

زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت:” به حق پنج تن.” مشغول قنداق کردن بچه بود.

خانم جون گفت:”زنده اس، خوب و خوشگل.”

زائو گفت:” بگو به قمر بنی هاشم …”

خانم جون گفت:” خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک  تیکه چلواراز یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه.”

“زنده می‌مونه؟”

“اوا آره. این حرفا چیه؟”

زن گفت:” بچه های من هیچکدوم زنده نمی‌مونند … همه مردند.”

صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه می‌کردم که چکه می‌کرد.

خانم جون اخم هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت:” چه می‌دونم، خانم. راست می‌گه.”

خانم جون به زائو گفت:” این یکی زنده است. ام البنین مراد همه رو بده.”

زائو گفت:” بچه‌ام کو؟”

خانم جون گفت:” خانم آقا داره قنداقش می‌کنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا.”

زائو چشم هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود.

زن همسایه، خانم آقا، که زن آشیخ حسن قلیونی بود، گفت که اسم زائو موچول است. شوهرموچول، روح الله خان، توی کشتارگاه کار می‌کرد. مرد خوبی بود.  تازه اسباب کشی کرده بودند اینجا. پیش از این، بازارچه قوام الدوله می‌نشستند. موچول دختر یک کلفت بروجردی توی خانه حاج آقا جواد واعظ بود. امشب روح الله خان هنوز به خانه نیامده بود. زن همسایه گفت که روح الله خان کمی‌عرق خورده است. اما ماشاء الله به چشم  برادری، خوب و خوشگل و هیکل دار بود و چشم و ابروی مردانه ای داشت. زن اولش، سال اول عروسی سر زا رفته بود. موچول زن دومش بود.

خانم جون به زائو گفت:” دل ناگرون نباش دختر جون. این بچه ت زنده اس. حالشم خوبه.”

زائو گریه کرد. بعد دست هایش را آورد بالا و گفت:” ابوالفضل! به تو می‌سپارمش.”

خانم جون گفت:”: بخواب ننه. استراحت کن.”

زن گفت:” شما نمی‌دونین چه درد و بدبختی یه که آدم شیش تا بچه ش نمونن.”

“شیش تا؟”

شیش تا در عرض شیش سال- همه شون مردن.”

خانم جون گفت:” پناه بر خدا.”

آشیخ حسن قلیونی از پنجره اتاقش اذان می‌گفت.

زن زائو گفت:” فقط بچه آخریم علی تا هفت ماهگی زنده بود. اسمش رو گذوشته بودم “علی بمان”… اما…”

خانم جون گفت:” بچه که بمیره جاش تو بهشته- برای مادر خونه آخرت می‌سازه.”

زن گفت:” بچه های دیگه م هر کدوم سه روز، چهار روز، بیشتر نمی‌موندن. وقتی به دنیا می‌اومدن خیلی کوچولو بودن. تمون جونشون هم ماه گرفتگی و تاول و لک داشت. سر و سینه شون هم انگار تاول های درشت درشت داشت.یکی شون مرده به دنیا اومد. چه کشیدم! یه صغری خانوم قابله زریر بازارچه قوام الدوله بود، اون به دادم رسید، وگرنه خودم هم رفته بودم. بچه م علی که تا هفت  ماه زنده بود، نمی‌دونین چه ماه بود. چشم و ابروی قشنگ، تپل و مپل، دماغ کوچولو، دهن کوچولو، اما اونم وقتی زاییدمش سر و سینه ش تاول و لک و پیس داشت. مدام هم ریسه می‌رفت… تازه پا گذوشته بود تو هفت ماه. سه شب تو آتیش تب سوخت. بعد هم ورپرید.”

خانم جون گفت:” توسل به خدا داشته باش، دختر جون.”

زن گفت:” داغ! بدبختی! مصیبت!  ادم شیش تا بچه ش ور بپرن و کاری نتونه بکنه!”

خانم جون گفت:” نذر کن… پس خانواده پنج تن و ائمه برای چی هستن؟”

زن گفت:” هر وقت بچه زاییدم، باباشون می‌اومد قنداق بچه رو ور می‌داشت، زل می‌زد و با اخم می‌گفت باز این بچه چرا این طوریه؟ چرا این قدر ریزه؟ چرا عین نفرینی ها و لک و پیسی هاس؟… بعد وقتی بچه هام می‌مردند، باباشون روزم رو سیاه می‌کرد. دعوام می‌کرد، کتکم می‌زد، یا ابوالفضل! این یکی رو برام زنده نگهدار! این یکی رو نذار بمیره!…”

خانم جون گفت:” بی تابی نکن، دختر جون.”

زائو زن لاغر و کوچولوئی بود. رنگ صورتش مهتابی بود. دماغش قلمی‌و سربالا بود. چشمان درشت و سیاه داشت، و انبوه موهای سیاه ژولیده. سنش درست نشان نمی‌داد؛ ممکن بود بیست سالش، یا چهل سالش باشد. زن همسایه، که کار قنداق کردن را تمام کرده بود، حالا یک گوشه جاجیم بین مادر و بچه چمباتمه زده بود.

زائو به خانم جون گفت:” وقتی علی چهارماهش بود، یه شب بردمش شابدوالعظیم، بستمش به ضریح، و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که از چشمام خون می‌ریخت.”

خانم جون گفت:” حالا یه پسر داری مث دسته گل. براش دعا بگیر.”

زن گفت:” آره، اما زنده می‌مونه؟ اجل از من نمی‌گیردش؟… مث بقیه؟”

خانم جون گفت:” آره. زنده می‌مونه.”

زن همسایه آهی کشید و گفت:” زندگی، دار بدبختی و غم و غصه س. هر کی مرد راحت شد. چیه این دو روزه زندگی؟”

زائو با تردید پرسید:”  این یکی هم ریزه؟”

خانم جون گفت:” نه… بچه های ریز زرنگ تر و بهتر ن. زود رشد می‌کنن.”

گریه زائو شدید تر شد. اشک گوشه چشمانم را می‌سوزاند. دلم نمی‌خواست آن زن گریه کند. دلم نمی‌خواست بچه اش بمیرد. اما می‌دانستم بچه اش می‌میرد و کاری نمی‌شد کرد.

زن همسایه آه بد دیگری کشید.

زائو گفت:” بچه م کو؟ می‌خوام بچه م رو ببینم.”

خانم جون گفت:” صبر کن دختر جون. بذار قنداقش تموم شه.”

خانم جون به زن همسایه نگاه کرد و چیزی نگفت.

زائو پرسید:”حالش… حالش خوبه؟…” می‌ترسید چیزی را که می‌خواست، بپرسد.

خانم جون گفت:”حالش خوبه دختر.”

زن همسایه برگشت به خانم جون نگاه کرد. زائو بچه اش را نمی‌دید.زیر نور چراغ نفتی صورت بچه را نگاه کردم. بچه کوچولوی سفید و قشنگی بود. اما روی گیجگاه و لپ چپش تاول های کبود یا زخم های بزرگی بود. لک سرخ بزرگی هم روی لب بالا و نصف دهانش بود. به سختی نفس می‌کشید.

زائو اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:” وقتی بچه م علی مرد می‌خواستم سم بخورم و خودم رو بکشم. از دنیا  و زندگی سیر بودم. کسی رو نداشتم. باباشم دو شب، سه شب، نمی‌اومد خونه… خودم بچه مرده م رو بغل کردم بردم ابن بابویه، دادم و چالش کردند. جلوی چشم های خودم قبر کندند، گذوشتنش تو این قبر کوچولو، خاک ریختند روش. بدن بچه م رو کرم ها و مارها و مورچه ها خوردند. خدا! جیگرم داشت خون می‌شد و از این دو تا چشمام می‌اومد بیرون…”

خانم جون به من نگاه کرد. انگار پشیمان بود که مرا با خودش آورده.  گریه ام گرفته بود. و حالا مطمئن بودم که خانم جون دروغ می‌گوید. بچه های مرده به بهشت نمی‌رفتند. بچه های مرده برای مادرشان خانه آخرت نمی‌ساختند. مطمئن بودم خودم هم روزی می‌میرم و مرا هم توی  قبر می‌گذارند. بدن مرا هم کرم ها و مارها و مورچه ها می‌خوردند و هیچ کاری نمی‌شد کرد.

خانم جون برگشت و گفت:” این حرفا چیه دختر، ساکت باش. زن زائو این حرف ها رو نمی‌زنه. شگون نداره.”

زائو گفت:” وقتی علی مرد، من باز آبستن بودم- همین بچه رو آبستن بودم. برای همین بود که می‌خواستم سم بخورم. می‌دونستم این یکی هم می‌میره.هر شب هر شب خواب مرگ می‌دیدم. خواب می‌دیدم بچه م مرده. آخ… خدا! همه بچه ها می‌میرن. من طلسم  شده م،نفرین شده م! بخت و سرنوشتم سیاهه… بعد از این که  باباش فهمید علی مرده، شب و رزو قهر می‌کرد. دائم مست بود. بعد، یه شب آخر شب اومد با اون حال مستی چاقو کشید سرم رو ببره. دویدم رفتم تو اتاق همسایه ها قایم شدم…”

زن همسایه آه دیگری کشید، و گفت:” زندگی و مرگ ما بدبختا از هم جدا نیست.”

بچه نوزاد گریه کرد. دست هایش را اندکی نکان داد.

خانم جون با خوشحالی مصنوعی گفت:” حالا عوضش یه پسر کاکل زری خوب داری. صداش رو می‌شنفی؟”

زائو سر برنگرداند. انگار  می‌ترسید. گفت:” بچه م رو به من نشون نمی‌دین؟”

خانم جون گفت:” بچه باید تا شش شب روی زمین بخوابه. مگه این حدیث ها رو نشنیدی؟ یک شبانه روز که باید بچه رو اصلا تکونش نداد. شب هفتم خود زائو باید بچه رو برداره و بگذاره توی گهواره. اون شب، شب خیره؛ باید شیرینی و آجیل مشکل گشا  به فقرا داد…”

زائو گریه می‌کرد. نمی‌دانست چرا بچه هایش می‌میرند. حالت تلخ و عجیبی در اتاق بود. احساس می‌کردم که بچه همین حالا دارد می‌میرد. جلوی چشمم، تولد چیز بد و غلط بیخودی می‌نمود- و مردن یک چیز حتمی‌و تلخ.

در اتاق بد جوری به هم خورد، باز شد، و مردی امد تو. صدای باران و طوفان نگذاشته بود کسی صدای در حیاط یا صدای قدم های او را بشنود. حتی من که جلوی در  نشسته بودم صدای او را نشنیده بودم. او درشت هیکل و سیاه پوش بود. روی پاشنه در ایستاد. همراهش باد و باران توی اتاق زد. مرد به وضع اتاق نگاه کرد. اخم هایش را تو هم کشید.

مردی بیست و شش هفت ساله بود. بد هیبت:سبیل پر پشت داشت و ته ریش. کت و شلوار سیاه و چروکیده ای تنش بود، و کلاه مخملی تیره به سر داشت. عرقگیر چرکی زیر کت تنش بود. تمام هیکلش لچ آب بود. از لبه کلاهش آب می‌چکید. بوی عرق از دهانش بیرون می‌زد. مدام جلوی شلوارش را می‌خاراند. چند ثانیه وضع اتاق را بربر نگاه کرد.

پرسید:”شده خانوم آقا؟ صورتش را با آستر کتش پاک کرد.

زن همسایه گفت:” مشتلق روح الله خان- پسره!”

مرد نگاه مشکوکی کرد. بعد چند تا سرفه حلقومی‌کرد.

گفت:” زاییده؟ چه وقت زاییده؟ صدایش گرفته و عجیب بود.

زن همسایه چادرش را باز کرد و دوباره روی سرش کشید. گفت:” الان، یک ساعت نمی‌شه. من آشیخ حسن رو فرستادم دنبال عالیه خانوم برای کمک…”

خانم جون گفت:” آره، من اومدم، بچه شو زاییده بود. بچه م حالش خوبه ماشاالله.”

مرد نیم نگاه تندی به مادر و بعد نگاه درازی به بچه انداخت. کفش هایش را در آورد آمد توی اتاق. من در را بستم. او بدون این که به رختخواب نگاه کند، با دست به زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید:” این حالش چطوره؟”

زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود. خانم جون بهن جای زن همسایه جواب داد:” حال ضعف داره. اما همه چی درست می‌شه، به حق مرتضی علی.”

مرد کتش را در آورد پرت کرد گوشه اتاق. چند تا سرفه حلقومی‌کرد و اختلاط سینه اش را تف کرد گوشه اتاق که اجاق بود. بعد از آن صحنه زنانه و پر درد تولد، و حرف مرگ، حضور این مرد با این وضع، بی رحمانه بود. مرد خم شد روی زمین کنار بچه زانو زد. جلوی شلوارش را می‌خاراند.

زن همسایه دوباره چادرش را مرتب کرد و گفت:” خب، مشتلق ما چی می‌شه، روح الله خان؟”

مرد گفت:” چشم، آبجی.”

خانم جون به طرف مرد امد و گفت:” مادرش حال نداره. باید استراحت کنه.” اندکی سکوت کرد، بعد گفت:” نباید هول کنه- یا تکون بخوره. بچه هم حالش خوبه الحمدالله. ماشاالله چه بچه خوبی.”

مرد نگاهی به خانم جون کرد، بعد زیر لب گفت:” دست و پنجه شما درد نکنه که کمک کردی. خیر ببینی.”

صدای گرفته و مریضش بد جوری هولناک بود انگار تمام حنجره و سینه اش زخم است.

خانم جون گفت:” خب الحدالله همه چیز به خیر گذشت. ما باید دیگه راه بیفتیم.” بلند شد، چارقدرش را سفت کرد، بعد چادرش را هم سرش کرد. با صدای ارام دستورهایی به زائو داد.

مرد حالا به بچه زل زده بود. در صورت او هم یک بهت و اخم عجیب پیدا شده بود. انگار او هم فهمیده بود. جلوی شلوارش را، زیر شکم و کشاله رانش را مرتب می‌خاراند. زیر لب گفت:” لااله الالله…”

خانم جون رو به مرد گفت:” بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن… مادرش هم احتیاج به آرامش و استراحت داره…”

مرد گفت:” لااله الالله… این یکی هم که-” دنبال حرفش را خورد. با خشم گوشه سبیل و لبانش را جوید. او هم می‌دانست که بچه اش می‌میرد. ولی معلوم بود که او هم نمی‌داند و نمی‌فهمد چرا.

زائو حالا صورتش را توی دست هایش گرفته بود. زار زار گریه می‌کرد.

زیر باران به خانه برگشتیم. خانم جون استغفرالله می‌گفت. کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک زیر باران گل آلود بود.

من سرم را بلند کردم و پرسیدم:” خانم جون، چرا بچه هاش می‌میرند؟” بادران توی صورتم می‌خورد و انگار با باران حرف می‌زدم. خانم جون گفت:” چه می‌دونم. چیزهایی هست که بچه ها نمی‌فهمند.”

می‌دانستم چیزی هست که من نباید بفهمم و نمی‌فهمیدم. و حالا دلم نمی‌خواست هیچ وقت بفهمم.

خانم جون گفت:” زندگی و مرگ دست خداست.”

باران بی رحمانه روی ما می‌ریخت. چتری، چیزی، نداشتیم. من گوشه چادر خانم جون را گر فته بودم.

گفتم:” خان جون، چرا  اون مرد مدام جلوی شلوارش رو می‌خاروند؟”

خانم جون گفت:” چه می‌دونم. لابد مریض بود.”

گفتم:” این بچه ش هم حالا می‌میره؟ مگه نه؟”

خانم جون گفت:” با خداست.”

گفتم:” من خودم دیدم که صورتش تاول و لک داشت. باباش هم فهمید.”

خانم جون گفت:” شاید خدا بخواد زنده بمونه.”

اما من می‌دانستم که بچه می‌میرد و هیچ کاری نمی‌شود کرد.

آن شب خوابم نبرد. فکر مردن بودم، فکر تولد و مردن.

احساس می‌کردم که بچه آن زن باز به این دنیا می‌آید. اما دفعه بعد دوره اقامتش کوتاه ترو تلخ تر می‌شود.تولد بچه توی لگن، گریه های زن، بچه هایی که می‌مردند، حرف های دلسوزانه خانم جون… با مرگ،زیر باران خوابیده بودم.

و شب درازی بود.

قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیره ای و گل باقلائی و شیر برنجی و کاکلی ودم کل و پا کوتاه وجوجه های لندوک مافنگی کنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای وخون دلمه شده و انار آب لمبو وپوست پرتقال و برگ های خشک و زرد و زبیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود.
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند.

زبان نگاه- هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)

     زبان  نگاه 

 

نشود فاش کسی انچه میان من و توست 

تا اشارت نظر نامه رسان من و توست 

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست 

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 

 

گو بهار دل و جانش و خزان باش،ار نه 

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست 

 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت 

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست 

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل 

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست 

 

سایه ز اتشکده ی ماست فروغ مه و مهر 

وه از این اتش روشن که به جان من و توست. 

کتیبه  

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجیر.

          ***
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.

          ***                      
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند. 
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد، 
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.    
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام: 
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

             ***
نشستیم
و     
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.